خواب ...

دیشب دوباره ، گویی خودم را خواب دیدم :

در آسمان پر میکشیدم ، و لابه لای ابر ها پرواز میکردم

و صبح چون از جا پریدم ...

در رختخوابم یک مشت پر دیدم !

یک مشت پر ، گرم و پراکنده ...

پائین بالش : در رختخواب من نفس میزد ...


آنگاه با خمیازه ای ناباورانه بر شانه های خسته ام دستی کشیدم :


بر شانه هایم ، انگار جای چیزی ...

چیزی شبیه بال

                   احساس میکردم !



  • قیصر امین پور


اعتراف

خار ها

       خوار نیستند ...


شاخه های خشک

                  چوبه های دار نیستند ...


میوه های کال و کرمخورده نیز

                              روی دوش شاخه بار نیستند ...


پیش از آنکه برگ های زرد را ... زیر پای خویش سرزنش کنی

خش خشی به گوش میرسد :


برگهای بیگناه

           با زبان ساده اعتراف میکنند

                                       خشکی درخت

                                                       از کدام ریشه آب میخورد !


  • زنده یاد قیصر امین پور

خواهر ...

خیلی خوبه که بعضی وقتا که حس میکنی هیچکس رو نداری ، یک نفر باشه که وجودش ، فقط اون اسمی که ازش توی ذهنت هست بهت آرامش بده ! گرچه این فرد یک دوست اینترنتی باشه ، گرچه هیچوقت ندیده باشیش ، گرچه این امکان وجود داشته باشه که هر لحظه به هر دلیلی خیلی ساده از هم جدا بشین ...


ولی اینکه ته دلم یک نفر هست که میتونم مثل خواهر روش حساب کنم شیرینه !


تولد مبارک نیلوفر ! خواهر گله من ! امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی ...

آیینه

برو گم شو ... دیگه ازت بدم اومده ... خائن ... بی معرفت ...


دیگه نمیتونم اون قیافه نفرت انگیزت رو تحمل کنم ... و اون تفکرات فیلسوفانه ات رو ...


اصلا ما به هم نمیخوریم ... زندگی من پر از رنج و سختیه و تو همه سختی های زندگی رو قشنگ میبینی ...


دیگه نمیتونم تظاهر کنم که مثل تو خوشحالم ... شادم ... سرخوش ... بیخیال ... مثل این بچه هایی که همه زندگیشون شیرین بوده هستنا ... اونایی که توی ناز و نعمت بزرگ شدن ... !


دیگه نمیخوام باهات حرفی بزنم ... کارات حالم رو بهم میزنه ... هیچ احساسی نسبت بهت ندارم دیگه ...


قدیما گذشته ... امروز ، یک روز جدیده ... تو لیاقت دوستی نداری !


تو لایق اون همه دوستایی که بهت علاقه دارن و احترام میذارن نیستی ...


تو پست تر از چیزی هستی که هرکسی فکرش رو بکنه ...


** صورتم رو از آینه بر میگردونم ... به حرفای خودم فکر میکنم و پوزخند میزنم ... قلمم رو کاغذ میلغزه و بیت و مصرع های همیشگی ظاهر میشه ... **

سخته ...

سخته ... باور کنید سخته ...


اینکه تو دلت هزارتا غم باشه ... اینکه هر روز و شب منتظر یه معجزه باشی تا شاید ... فقط شاید اوضاع بهتر بشه ...

اینکه توی اوج این غم ها خودت رو شاد نشون بدی : شوخی کنی ، بخندی ، آواز بخونی و فقط خودت بدونی تو دلت چی میگذره ...


سخته که احساساتت رو سرکوب کنی تا دیگران بهت ترحم نکنن ... سخته که همه احساساتت رو در تنهایی خالص خودت خلاصه کنی ...


کی میدونه تو دل من چی مگذره ؟ کی میتونه یه پسر خسته رو درک کنه که هیچی از زندگیش نفهمیده ... هنوزم نمیدونم چرا پسر شدم ! چرا اصلا انسان شدم ؟ من با همه آدما فرق دارم ؟ من کیم اصلا ؟


نمیدونم ... مدت هاست که دیگه خودم رو نمیشناسم ... احساسات خودم رو درک نمیکنم ! احساسات ؟ کدوم احساسات ؟ چیزی هم باقی مونده ... ؟


سخته ... باور کنید سخته ...