توی چشماش نگاه میکنم ... احساس میکنم خیلی دوستش دارم ! بخشی از خاطرات من شده ! صداش توی گوشم میپیچه : آخر هفته دارم میرم ایتالیا ...
-----------------------------------------------------------------------------
یه زن تقریبا مسن حدودای پنجاه ساله در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بهم نگاه میکنه ... دلم میگیره ...
-----------------------------------------------------------------------------
مثل همیشه توی ماشین با بابام بحثم میشه ! تنها جایی که با همدیگه حرف میزنیم کلا ماشینه ...
-----------------------------------------------------------------------------
میام خونه ... دلم خیلی گرفته ... انگار یه چیزی سر گلوم گیر کرده ... بغض نیست .. اصلا تو حال و هوای گریه نیستم ! مثل اینکه میخوام داد بزنم. کامپیوتر رو روشن میکنم : Music>Rock&Metal یک آهنگ شانسی باز میکنم با آخرین صدای ممکن ...
Look at this photograph
Everytime I do it makes me laugh
How did our eyes get so red
And what the hell is on Joey's head
یک داد با این آهنگ میزنم ... ادامه میده :
Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye
---------------------------------------------------------------------------------------
اینترنت ...
دلم گرفته ... اصولا وقتی دلم گرفته باشه یکی به سرش میزنه که باهام درد و دل کنه ! کلا این مساله عادت شده برام ! اما این یکی فرق میکرد ...
یه جوری بود ... یکی از بزرگترین مشکلات خودم رو یادم آورد. سعی میکنم کمک کنم ! اصولا زیاد باهام درد و دل میکنن ملت ... ولی امشب یک حال و هوای دیگه بود !
ناراحت میشم ...
-------------------------------------------------------------------------------------
دارم آپم رو تایپ میکنم. دلم میخواد داد بزنم اما ساعت یک و نیم نصفه شبه ! اونوقته که عنوان پست رو انتخاب میکنم ... شوق فریاد !
- نزن !
دوف (لقت) ... دنگ (سیلی) ... فرت(کشیدن مو) .... زرت(پاره شدن لباس) ... شپلخ(منهدم شدن) ... فرچ (فرو رفتن انگشت در چشم)
- بیشعور ... به مامانم میگم !
پسری هفت-هشت ساله ، در حالی که دست کوچکش رو روی چشمش گذاشته بود و شلوار گشادش داشت از پایش می افتاد به سمت در خانشان دوید ... کودک دیگر حالی که صدای هایی شبیه « آآآآآآآآآآآآآآآآآآ » ... « اوووووووووووووووووو » ... «عررررررررررررر» و غیره از خودش در میآورد به رفتن او خیره شد.
هوشمند تر از آن بود که مثل بقیه دچار دردسر شود.آیفون خانه شان تصویری نبود. زنگ خانه را زد و با شنیدن صدای مادرش شروع کرد ادای گریه کردن را در آورد. مادر حتما نگران میشد و حتما طول میکشید تا از طبقه چهارم خودش را به کوچه برساند.
در این فاصله دخترک میتوانست حداکثر استفاده را از موقعیتش ببرد. و حداکثر ضربه را به پسری که همیشه در کوچه با او دعوا داشت بزند ! دختر شروع کرد به درآوردن لباس هایش !!!!!
ابتدا تی-شرت صورتی رنگش را در آوردن ... لباس به گل سرش گیر کرد ... وقتش داشت تلف میشد ، با عصبانیت گل سر را کشید و دسته از موهایش کنده شد ! جدی جدی گریه اش گرفت ...
سپس دامن سفید رنگش را درآورد که لکه ای غذا بر آن ریخته بود. در نهایت آخرین لباس های زیرش را در آورد و لخت در میان کوچه ایستاد !
پسر و مادرش به همراه مادر دختر ، کمتر از ثانیه ای بعد از خانه ها خارج شدند و به سمت دختر رفتند. جیغ مادر دخترک و چشمان وحشت زده مادر پسرک نشان میداد که اتفاق وحشتناکی افتاده است ...
پسر هفت-هشت ساله همچنان داشت گریه میکرد و جلوی چشمانش را گرفته بود اما با صدای جیغ چشمانش را باز کرد و با صحنه ی عجیبی مواجه شد. دوست ، یا دشمنش ! عریان در میانه کوچه آفتابی ایستاده بود و برق آفتاب در زاویه شانه هایش می درخشید !
دعوای مادر ها دیدنی بود و بهانه دختر بر این مبنا که پسرک او را مجبور کرده لباس هایش را در اورد ...
اما جالب تر از همه این بود که هر کسی میتوانست بفهمد آینده این دو همسایه چقدر تاریک و پر مشاجره خواهد بود ! و جالب تر از آن اینکه وقتی مادر پسرک داشت با عصبانیت او را به سمت خانه میکشید چشمان پسرک به نقطه خاصی (!) از بدن دختر خیره بود ...
و در نهایت دختری پنج-شش ساله که وحشت زده از دعوا هایی که به خاطر او بوجود آمده بود وسط کوچه ایستاده بود !
و نمیدانستم اسم آن را شهوت عریانی بگذارم ... هوش و ذکاوت ... و یا یک عمل ساده ی بچگانه ...
پ.ن : من از نزدیک شاهد این ماجرا بودم!
پ.ن2: از نقل قول این ماجرا منظور خاصی داشتم ! البته برداشت هرکسی به خودش مربوطه !
پادشاهی با علام عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد . چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک از او منقص بود. چاره ندانستند ...
حکیمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت : غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام را به دریا انداختند ؛ باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند . به دو دست به سکان کشتی آویخت و چون بر آمد به گوشی نشست و آرام یافت .
ملک را عجب آمد ، پرسید : درین چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید :
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید / معشوق من است انکه به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف* / از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرقست میان آنکه یارش در بر / تا آنکه دو چشم انتظارش در بر
...............................................................................................................
* اعراف مکانی مرتفع در بهشت است که بلاتکلیفان قیامت در آن حضور به هم رسانند تا معصومین به کار آنها رسیدگی کنند.
اهم ... اهم !
من اصولا آپ تولد نمیکنم ! یعنی اصلا به نظرم خیلی کار ارزشی و مسخره ایه ! اما خوب آدم وقتی یک بوقی رو خیلی دوست داشته باشه خود به خود ارزشی میشه !!!!
امروز تولد یکی از دوستای خیلی خوب منه ! کسی که دید من رو نسبت به دوستی اینترنتی کلا متحول کرد ! یعنی کلا فهمیدم یک یک دوست اینترنتی میتونه مثل داداش ادم باشه ! یا مثل خواهر خود آدم !
تولدت مبارک جیمز کوچولو !
خیلی دلم میخواست میتونستم بهت هدیه بدم ! خیلی جاها کمکم کردی ، خیلی جاها ناخواسته به دادم رسیدی ، شاید خودت هم نمیدونم که بعضی کارات ، بعضی حرفات چقدر روی من و تفکراتم تاثیر میذاشت !
این شعرم تقدیم به جیمزی : فکر کنم خودت متوجه منظورم میشی داداش کوچولو :
این آسمان بی کرانه از آن من است / مهتاب های عارفانه از آن من است
این شعر پر نشیب و فراز از برای خدا / آن قصه های کودکانه از ان من است
خورشید شعله ور و ماه نقره ای از من / این مهر و ماه بی بهانه از ان من است
هر لحظه هستیم مَثَل آذرخش گرم/ هر سوز و شعله و زبانه از آن من است
دریا دلم ، ستاره نگاهم ، زمین تنم / دنیا بدان که کل زمانه از آن من است
زنهار از این خشم گذاران روزگار/ رنگین خیال مهربانانه از آن من است
زیباست عالم هستی ، به هر حالتی که هست / مجنونم و هستی عاشقانه از آن من است
گویند تیر خود به نشانه روان کنید/ غافل مشو که تیر و نشانه از آن من است
وقت وضو کنار روان جوی باغ عشق/این را بدان که آب روانه از ان من است
مجذوب هستیم ، چو جهانم ، خدا منم/ زیبای عالم رنگ فشانه از آن من است
من «ساقی»ام ، ساغر و صحبا برای من/ شور مستی گناهکارانه از آن من است
اصلا از وقتی اولین جیغت رو شنیدم فهمیدم که درست مثل خودمی ! خدا نگهدارت باشه ! همیشه !
پ.ن1 : از پشت صحنه الان اشاره کردن تو که به خدا اعتقاد نداشتی ! کی گفته ؟ هرکس خدای خودش رو داره ! اصلا بشر بدون خدا نمیتونه زندگی کنه ! فقط خدای من یه ذره فرق داره ! همین !
پ.ن2 : اون شعره از خودم بود
دل داده ام بر باد ، بر هرچه بادا باد / مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش ، اصل و نسب داری / از تیره دودی ، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد ، خاک از تو خاکستر /از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران / هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما ، از نسل غم بودند / ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو میآید / تنها تو می مانی ، ما میرویم از یاد