من همیشه قسم میخوردم که هیچوقت توی رابطه خیانت نمیکنم. یعنی میخوام بگم برام کاملاَ یه امر مسجل و بدیهی بود. همیشه می گفتم که چون اولین عشقم با نوعی خیانت تموم شد، هیچوقت کاری نمیکنم کسی چنان حسی داشته باشه. یه پیشبینی خیلی محکم و قطعی درباره رفتار خودم.
مسئله قابل تأمل اینه که من هیچوقت در موقعیتی که فرصت خیانت داشته باشم قرار نگرفتم، یا حداقل، قرار نگرفته بودم. تازه وقتی آدم در موقعیتی قرار میگیره میفهمه که چقدر پیشبینیهاش درباره رفتار خودش درست یا غلط بوده. مسئله قابل تأمل اینه که خیانت اساساَ یک ایده نیست، یک عمله. مثل فلسفه و ادبیات و جامعهشناسی نیست که بشه تحلیلش کرد و حتی براش درست و غلط مشخص کرد. مثل برخورد دوتا ماده شیمیایی میمونه. نه چیز درستیه نه چیز غلطیه، یک واقعه است، یک برخورد و یک کنش و واکنش ... قابل پیشبینی هم نیست تا وقتی که این دو ماده بهم برخورد بکنن، اونوقته که تازه مشخص میشه آیا اصن واکنشپذیر بوده یا نه، اگر بوده، واکنشش سریعه یا آهسته، نور و گرما آزاد میکنه؟ در سطح اتمیه یا مولکولی ؟ و ... ؟
و من بعد از سالها که تحلیلهای مختلفی درباره مسئله خیانت داشتم، بالاخره در موقعیتی قرار گرفتم که فقط یک پیام باهاش فاصله داشتم. که دختری که از نظر جنسی حتی شاید جذابتر از فردیه که بهش متعهدم، منتظر پیام من بود، که بیاد و فقط یک شب باهام بخوابه (بگذریم که اون شخص خودشم دوست پسر داشت!!)... یه قراره یک شبه که میتونه راحت اتفاق بیافته و بعدم هیچ حرفی ازش زده نشه و احتمالاَ روح هیچکس هم خبردار نشه. یک پیام تا یک لذت فوقالعاده، متفاوت، جدید، جذاب و البته، از نظر چارچوب های پوسیده اخلاقی، اشتباه ...
اینجاست که آدم میفهمه که چقدر غیرقابل پیشبینیه ... اینجاست که من فهمیدم نه تنها خیانت، یک چیز لزوماَ بد و تقبیح شده نیست، بلکه فهمیدم انجام ندادنش هم اونقدر بدیهی نیست، که انجام ندادنش گاهی واقعاَ سختتر از انجام دادنشه ... و اگرچه من این کار رو نکردم درنهایت، اگرچه وفادار موندم به تموم اصولی که برام خودم داشتم، اما فهمیدم که اون اصول اونقدر هم بدیهی نیست. فهمیدم که اگر در موقعیت قرار بگیرم. ممکنه تک تک سلولهای بدنم تصمیم نامطلوب رو بگیره، و تمام اصول من حریفش نباشه. من اون کار رو نکردم، و این کار واقعاَ سختی بود. واقعاَ سخت. چیزی نیست که بهش افتخار بکنم. اما چیزیه که ازش یاد گرفتم ... یاد گرفتم که فقط چیزهایی قابل تحلیل و قضاوت و ارزشگذاری هست که کاملاَ ذهنی باشه، مثل عشق ... اما چیزهایی که واقعی باشه، عملی باشه، و طبیعی باشه، فقط میتونه اتفاق بیافته، یا نیافته، همین ... مثل مرگ ...
ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسیاش ترسناک به نظر میرسد. انگار خیلی طولانی است، انگار یک عمر است! در واقع اما این بیست و پنج سال ... حتی خیلی بیشتر از اینها طول کشید. درواقع، دقیقاَ یک عمر بود. اما همانقدر که طولانی و طاغتفرسا بود، در یک چشم بهم زدن هم گذشت. تناقض عجیبی است. اما چیزی که این ربع قرن را ترسناک میکند هیچکدام از اینها نیست. قسمت ترسناکش آن است که من رُبع قرن زنده بودهام، اما نهایتاَ رُبع ساعت زندگی کردهام. به اندازه زمانی که یک لیوان بزرگ چای برای خودت میریزی، تا زمانی که آنقدر سرد شده باشد که بشود خورد، اما آنقدر هم سرد نشده باشد که از دهن بیافتد. دقیقاَ پانزده دقیقه. کل این بیست و پنج سال را، اگر لحظاتی که واقعاَ در آن زیستهام را جدا کنیم و کنارهم بگذاریم، پانزده دقیقه خواهد شد، به زحمت!
اما حتی این هم ترسناکترین قسمت ماجرا نیست. ترسناکترین قسمت ماجرا آن است که من اصلاَ در جایی که باید در 25 سالگی میبودم نیستم. گوشم از این شعارها پر است که تازه اول جوانی است و وقت زیاد است، و قطعاَ میدانم در قرن بیست و یکم یک انسان بطور عادی (اگر بر اثر ایدز و سرطان و تصادف رانندگی و ریزش برجهای تجاری و زلزله و خشکسالی و جنگهای خاورمیانه و عملیات تروریستی و ... نمیرد) حداقل 70-80 سال عمر میکند، که من هنوز به نیمه این دوران هم نرسیدهام. مسئله این نیست که من برای چه کارهایی وقت دارم. مسئله کارهایی است که وقت آن در 25 سال اول زندگی بوده و انجام نشده است. تجربیات بدست نیامده، لذتهای تجربه نشده، سفرهای نرفته. مسئله برخی مسیرهای در زندگی است که قاعدتاَ باید نقطه پایان آن 25 سالگی باشد و من تازه دارم آنها را شروع میکنم، ترسناکترین قسمت ماجرا اینجاست. اینکه من در 25 سالگی خود، تازه وارد مرحلههایی از زندگی میشوم که در دیرترین حالت ممکن 4-5 سال پیش باید به آن میرسیدم. صد البته در زمینههایی هم خیلی از 25 سالگی خیلی آدمها جلوتر هستم، بر منکر آن لعنت، از این دست شعارها هم خودم بلدم و نیازی به گوشزد کردن نیست. اما متاسفانه گزاره دوم نقیض گزاره اول نیست ... اما گزاره اول شرط لازم برای استفاده کردن از گزاره دوم است.
و بعد، در پایان همه این خلأها، جای خالی توست که بیشتر از همه آزارم میدهد. جای خالی انگشتانت در بین انگشتانم، جای خالی نرمی پستانهات وقتی سرم را روی آن میگذارم، جای خالی صدایت وقتی برایم چای ریختهای و داری حافظ میخوانی. در میان همه خوشبختیهای ناقصم، کتاب های نخوانده ام سفرهای نرفتهام، لذتهای نچشیدهام و معرفت های نیافته ام، این نیافتن توست که بیش از همه ربع قرن مرا ترسناک میکند. نکند مجبور باشم ربع قرن دیگر بجویمت و باز نباشی ؟ نکند نصیب من از تو نیز مانند زندگی، فقط ربع ساعت باشد؟
اما باید بنویسم که به پاس این رُبع ساعتی که زندگی کردهام قدردان هستم. باید اعتراف کنم که انسان آنقدر موجودی غیرعقلایی است، که حتی اگر بدانم در رُبع قرن بعدی نیز تنها رُبع ساعت زندگی خواهم کرد، احتمالاَ ادامه خواهم داد و لذت خواهم بُرد. متأسفانه همه محاسبات هزینه و فایده درباره زندگی بشر، کاملاَ عبث و بیمعناست. اما میدانم که این ربع قرن را اشتباه زیستهام. میدانم آدم اشتباهی بودهام، و میدانم که اگر وقتی نیم قرن شد، اگر برگردم و این نوشته را بخوانم، و همچنان اشتباه زیسته باشم، آنگاه شاید دیگر به دنبال انتخابهای غیرعقلایی نباشم. آنگاه دیگر لیوان چای سرد شده و از دهن افتاده است. امروز اما، در بُهت این رُبع قرن مینویسم، برای روزی که تبریک ندارد، برای عمر بی حاصلی که یکسال دیگر از آن کم شد ... که ربع قرن از آن گذشت. ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسیاش ترسناک به نظر میرسد. چون خیلی طولانی است! چون یک عمر است!
۲۷ آذر ماه ۱۳۹۷
مرثیه ای برای ۲۵مین سالی که درگذشت
سهراب
بعد از شش سال دیدمش ! هنوز همان شکل بود، صورتش همان درخشش را داشت، دستانش، انگار دستان مفقود ونوس میلو بود، با ظرافتی که انگار، دستان قناس همه زنان عالم را ناشیانه از روی آن تراشیده اند. ناخن هایش، همان طرح های لاک خورده رنگارنگ، بر همان انگشتان بلند مرمرگون. هنوز هم نخودی می خندید، با آن دندان های نمکی خاصش، و همان چشمانی که زودتر از لبها به خنده می شکفت. هنوز همان شکل بود و من بعد از شش سال دیدمش !
من اما، پیر شده بودم. صورتم افتاده شده بود و با آنکه سنی نداشتم، تارهای سفید مو بر روی شقیقه هایم روییده بود. دستانم می لرزید و به هر جا چنگ می زد تا من را روی زمین نگه دارد، تا از دیدنش پرواز نکنم. دور ناخن هایم را از بس با دندان کنده بودم، زخم شده بود و انگشتانم به زحمت سیگار را در بین خود نگه می داشت. یادم می آید که می گفت «همه آدم هایی که شبیه تو دیده ام، سیگار می کشند ... تو خاصی ! سیگار نمی کشی!». من هنوز هم سیگار نمی کشم، اما جلوی او باید می کشیدم، باید میدانست که آن پسربچه هفده-هجده ساله مُرده است ... باید کمتر سکوت می کردم و بیشتر می خندیدم، که نداند هنوز در درونم همان شکلم، گرچه بعد از شش سال دیدهام اش !
هنوز همان شکل بود! لبانش، همان دو گلبرگ خوشرنگ ظریف بود، که اولین نمود ظاهری او بود که مرا به او جذب کرد، لبانی که با هم عهد کرده بودیم روزی ببوسمش. حالا هشت سال می گذشت، و من دست کم چهارجفت لب دیگر را بوسیده بودم، اما انگار، نشستن لبخند کوچکی بر آن لبهای گلبرگ گونه را، از هزاران بار بوسیدن لب هزاران نفر بیشتر می خواستم. ولی او لبخند نمی زد. در دنیای فانتزی خودش بود. نمیدانم به خاطر حضور من بود، یا هنوز هم دنیای فانتزی را، به دنیای واقعی ترجیح میداد، آخر از بقیه نظر ها هنوز همان شکل بود ! من اما، دیگر مثل آن وقت ها نبودم. دیگر از تپشی که دیدنش درونم ایجاد می کرد لذت نمی بردم. دیگر تنهایی برایم فرحبخش نبود ... مثل آن وقت ها، آنوقت ها که بی او می نشستم و به او فکر می کردم و در فکر با او حرف می زدم و برای او شعر می گفتم ... من پیر شده بودم و درد و رنج دیگر فانتزی نبود، یک حقیقت زجرآور بود ...
«آه جوانی، جوانی ! تو کوچکترین ارزشی برای چیزی قائل نیستی، گویی همه چیز از آن توست و تو مالک همه گنجینه های جهانی؛ حتی درد و رنج هم برایت مایه سرخوشی است، گویی که اندوه و ناکامی تنها درخور شأن توست !» *
برای مدتها که یکدیگر را می شناختیم اما ندیده بودیم به من می گفت، تو مثل یک پسر هجده-نوزده ساله ای! وقتی به او گفتم که پانزده-شانزده سال بیشتر ندارم جا خورد، باورش نمی شد. اما پس از مدتی به آن خو گرفت. تا اینکه اولین بار که همدیگر را دیدیم، وقتی دیگران مرا به او معرفی کردند، چشمانش گرد شد و گفت « تو چقدر بزرگی !» ... آخر خودش خیلی ریزنقش و ظریف بود. درست مثل یک عروسک کوچک دوست داشتنی. آن روز که دیدمش، آن روز اول. گلبرگ لبانش، خنده های نخودی اش و شیطنت های دخترانه اش. هشت سال از آن روز می گذرد و من هنوز می توانم در آن زندگی کنم. فکرش را که می کنم، انگار هشت سال است که متعلق به خودم نبوده ام.
« تمام لذت زندگی در این است که انسان کاملا متعلق به خود باشد. » *
من اما انگار هیچوقت این را یاد نگرفته ام. و یا اگر یاد گرفتهام هم، هشت سال پیش یکبار و برای همیشه آن را به فراموشی سپردم. اینکه چطور متعلق به خود باشم. فرقی نمیکند زندگی چه چیز پیش رویم بگذارد، چقدر تنها باشم، چقدر عواطف واقعی را احساس کنم. من هرگز نمی توانم متعلق به خود باشم، و از زندگی تمام لذت آن را تجربه کنم. این را هشت سال پیش، او گذاشت روی گلبرگ لبانش، لبانی که باهم عهد کرده بودیم روزی ببوسمش ... اکنون، تنهایی مرا می آزرد. مرا فلج می کند ... من نیازمندم که متعلق به دیگری باشم. او اما، هنوز همان شکل است !
وقتی که آن بانوی جوان دوست داشتنی وارد شد، دخترک من برگشت و به او گفت: «چقدر بزرگی !» ... آه، نوستالژی ! نوستالژی ! نوستالژی ... این جمله آغاز و پایان بود. من هشت سال پیش، وقتی آن لبان گلبرگگون این جمله را می نواخت، دل سپردم ... شش سال پیش از آن لبها خداحافظی کردم. و اکنون، بعد از شش سال دیدمش ! وقتی آن جمله را گفت ... آنوقت بود که فهمیدم زمان گذشته است ... که من پیر شده ام. که می توانم سیگار بکشم، که روی شقیقه هایم موهای سفید روییده است. که من دیگر آن پسر هفده- هجده ساله نیستم، گرچه او هنوز در دنیای فانتزی خودش است ... فهمیدم، این شش سال، واقعی بوده است، با همه تلخی ها و شیرینی هایش ... زمان گذشته است ...
« آه ای عواطف شیرین جوانی و ای نوای موزون درونی؛ ای آرامش و صفای قلبی و ای شعلههای هستیسوز عشق و شیدایی،
پس حالا کجایید ؟ ... کجا ؟ » *
زمان، بی رحمترین ماهیت زندگی من بود، و بار دیگر، خنجرش را بر چهره ام کشید. من دلباخته بودم، اول به او، و بعد به سیاهچال زمان، و اکنون خالی از هر حسی به او یا هرکس دیگر بودم، او غرق در دنیای فانتزی خود، چشمانش زودتر از لبان گلبرگگون اش می خندید و به جهانی زیبایی می افشاند. من در گذر زمان تکه تکه شده بودم و او، هنوز همان شکل بود ... بعد از شش سال دیدمش !
* کلیه نقل قول ها از داستان «نخستین عشق» اثر «ایوان تورگینف» می باشد.
آهنگ پست : مخلوق - گوگوش
امروز هفتمین سالگرد تاسیس این وبلاگه ... و آخرین سالگردش ...
هفت سال زندگیمو اینجا ثبت کردم و با اینجا گذروندم ، و حالا میخوام باهاش خداحافظی کنم ... سخته، ولی لازمه !!
تقریبا دیگه کسی هم اینجا رو نمیخونه.
در ادامه مطلب، خلاصه ای از اونچه در هفت سال گذشته بر اینجا گذشت رو میخونید
آموزگار بد ٬ گفتار را تباه می کند و با بدآموزی خویش خرد زندگی را از اینکه با منش نیک توانگر گردد و ارج و شکوه یابد باز می دارد.
ای مزدا !
تو مارا آموزگار منش نیک باش !
آسمان ابر گرفت ٬ اشک ز مهتاب افتاد / گویی از چشم همه خلق خدا خواب افتاد
وقت آغاز اذان قصه او پایان یافت / قصه چشمه چشم است که بی تاب افتاد
این شعر رو در سوگ مادرم گفتم !
از هیچکس حرفی نزد - 14 مرداد 87
شاپرک بر روی دیواری نشست
آسمان بی رنگ بود
جای گل های شقایق تنگ بود
داس خونینی رخ گل را شکافت
هیچکس حرفی نزد ...
هیچکس حرفی نزد ، افسوس ، آه
آن کتاب آسمانی حقه بود ...
آسمان های نهانی حقه بود ...
دست های مهربانی حقه بود ...
آن شهادت های آنی حقه بود ...
زندگی جاودانی حقه بود ...
منبر شهوت چرانی حقه بود ...
هر نمادی و نشانی حقه بود ...
بیشتر از هر زمانی حقه بود ...
حقه عقل و درک این مردم ربود ...
هیچکس حرفی نزد ...
از نامه ای به خدا - 25 شهریور 87
... و من امروز در حضور تو هستم ، با دلی که از تو جداست ! و امروز روز محشر است ! میبینی ؟ دست های من میگویند چندین بار برای خدایی که نیست کمک کرده اند! چشمانم میگویند چندین بار به آیه های آن فرستاده دروغین نگریسته اند ! پیشانی ام خدا ! او فریاد میزند که چندین بار با یاد تو به سردی مهر ساییده شده و تو نبودی .... میبینی ؟ من گناه نکرده ام !
اما اعضای تو چه میگویند ؟ چشمانت میگویند چندین بار گرسنه ای بر زمین خاکی ات دیدی و روزی اش نرساندی ! دست هایت به پشتیبانی ناعادلان مال اندوز شهادت میدهند و به فرستادن رنج ها بر سر گرسنگان مظلوم ! میبینی ؟ گوش هایت به شنیدن صدای فریاد کمک خواه مردمانی گواهی میدهند که هیچیک دست محبتی بر سرشان ننشست ! و پیشانی ات ، پیشانی ات به سایش بی دریغ بر بالشت های آن عرش الهی گواهی میدهند ! و تو خواب بودی ...
»یک اندیشه است که سخت مرا گرفتار ساخته ، خرد رساندنی نیست ! خردی که خردمند میکوشد به دیگران برساند ، بی بها و بی ارج و دیوانه نماست !
...
دانش را میتوان به دیگری رساند ؛ اما خرد را نمیتوان . «
· هرمان هسه
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی : وقت رفتن است ...
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود ...
آی ...
دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان
چقدر زود ...
دیر میشود !
· )زنده یاد قیصر امین پور)
نوستالژی یعنی دستایی که بوی لیمو میداد ! یعنی سردی اون دستا وقتی دارن چشمک رو با چسب میبندن ! (مشکل تنبلی چشم و اینا) ... دستایی که حاضرم همه دنیام رو بدم تا دوباره لمسشون کنم !
نوستالژی یعنی هر روز صبح بیدار شدن با صدای گرم و میردونه ای که میگه « صبح بخیر ، آقازاده عزیز ! »
گفته بودی که : « چرا محو تماشای منی ؟
وآنچنان مات که یکدم ، مژه بر هم نزنی ؟ «
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود :
ناز چشم تو ، به قدر ، مژه بر هم زدنی ... !
· فریدون مشیری
از Wish you were here - ششم مرداد 88
How I wish, how I wish you were here.
We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year
Running over the same old ground
What have we found ? the same old fears
Wish you were here
ضمیمه : من عاشق نیستم ، احمقم ! حماقت صداقت میاره ، صداقت عشق ! پس من اول عاشق نبودم و بعد دیوانه اون بشم ! اول دیوانه بودم بعد عاشق اون شدم ! پس من عاشق نیستم ، احمقم !
از سریعترین ماهیت هستی - 9 خرداد 89
گاهی چقدر سخت است، آدم بَدهی داستان بودن، در حالی که نمیدانی حتی کی و چطور وارد داستان شده ای ...
آی آدمها ... E=mc^2 تان برای خودتان، اشک های من چه شد ؟
من که دیوانه زادم و دیوانه زیستم ... آی آدمها، شما را به خدا بگذارید دیوانه بمیرم ...
یکی میگفت نور سریع ترین ماهیت هستی است ...
برادرم، پس زمان چی است ؟
از برای با تو نبودن – 30 خرداد 89
تو آن کسی که ز دنیا فرار میخواهی / برای بی قراری دریا، قرار میخواهی
بسان این دل خسته ستاره میچینی / چنان دو چشم منی ، انتظار میخواهی
چُنان منی و غیر همه ، که یار میطلبند / برای با تو نبودن تو، یار میخواهی !
پ.ن6: من ، نیاز به وقت، شناخت و خیلی چیزای دیگه دارم ... من ... خسته ام از اینکه مجبور باشم تصمیم بگیرم همیشه ! من، حالم خوبه ! ولی من، با تو بهترم ...
از
In the
sweet memory of black wraped boys
کسخلان کلاس ...
تا نیمه راه برو ، بی توجه به هیتلر برگرد ...
کسخلان کلاس ...
همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه،گریزگاهی گردد ...
آی عشق ...
آی عشق ...
چهره آبی ات پیدا نیست ...
و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق ...
آی عشق ...
چهره سرخت پیدا نیست ...
از مارا بس بخدا ... ! - 16 مرداد 90
یه جا نوشته بود :
دیر هنگامی ست که جانوری در درونم می لولد.
……………….. نفس که می
کشم بغض می کارد در گلویم،
……………….. فکر که می کنم درد می پاشد در
خیالم،
……………….. راه که می روم می رقصد در
وجودم،
……………….. نگاه که می کنم می ریند بر
امیدم،
……………….. حرف که می زنم می گیرد صدایم،
……………….. خواب که می روم گه می زند به
رویایم.
نامش « خاطرهء تو» ست
………….. ………….. و
تنها چاره،
……………. ……………………. بیرون کشیدن و کشتنش…
هوا مرا به یاد تو می اندازد ... و خنده های نخودی هر بنی بشری مرا می برد به آن روز های «هوا را از من بگیر، خنده ات را نه ... ! » ...شعر مرا به یاد صدای تو می اندازد ... صدای تو مرا درون «کوچه !» می برد ، در عمق «حذر از عشق ندانم، نتوانم ... »
پ.ن: نیلوفر راست میگه، گاهی میشه مشروب رو بهانه کرد واسه گفتن ... قضیه مستی و راستی قضیه درصد الکل نیست، قضیه دل خونه !
از وجود بر ماهیت مقدم است - 14 اسفند 90
... بعد اونوقت از کجا معلوم که همش به خاطر هوای هوس انگیز یه روز بهاری نبوده باشه ... ؟
دیالوگ :
« گفتم : " کاتولیک ها مرا عصبانی می کنند، چون آنها انسان هایی غیرمنصف هستند."
با خنده از من پرسید : " و شما یک پروتستان هستید ؟ "
_ " نه، آنها با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه حال مرا بهم می زنند."
در حالی که هنوز می خندید پرسید : " و خداناباور ها چطور ؟ "
_ " آنها حوصله ام را سر می برند، چون فقط درباره خدا صحبت می کنند."
_ " اصلا بگو ببینم، خود شما چه کسی هستید ؟ "
_ " من فقط یک دلقک ساده هستم..." »
بعد فکر کردم توی زندگی ما، همه چیز همینطوره ... رویاها، ارزش ها، هدف ها، ترس ها، حتی لذت ها و محنت هامون ...
کم کم بزرگ میشیم و توی مسیر زندگی جلو میریم، قدمون بلند میشه، زاویه دیدمون عوض میشه و با نگاه جدیدمون، ممکنه ترس ها دیگه وجود نداشته باشن، رویاها احمقانه باشن، ارزش های غلط باشن، هدف ها خوار و بی ارزش باشن ، حتی ممکنه لذت ها همگی در حکم محنت باشن ...
« شیوه زندگی این است که تصمیمات را به افرادی که همیشه در تردید هستند تحمیل می کند.»
- (نلسون ماندلا، راه دشوار آزادی«کتاب خاطرات»)
مشکل من این است که متنفر نیستم ... تنهایی من به دنبال همین اشتباهات رقم میخورد ... به دنبال آرام و ساکت بودنم ... اینکه بیشتر گوش میکنم تا حرف بزنم ... اینکه شوخی های متفکرانه میکنم و ترجیح میدهم با دوستانم بروم در یک کافه بنشینم و یک فنجان قهوه فرانسه بخورم و ظرف شکر را درونش خالی کنم ، به جای اینکه بروم در مهمانی ها و پارتی ها برقصم و در خیابان با ماشین ترمز دستی بکشم ...
یا شاید هم همه اینها خیالات من است ... کدام طبع شاعرانه ؟ کدام نگاه فلسفی ؟ کدام قهوه فرانسوی ؟ آخرین بار آیس کافی خوردم ... آیس کافی خوردم چون دنیایم یخ زده است ؟ یا دنیایم یخ زده است چون آیس کافی میخورم ؟
از شرکت واحد اتوبوسرانی اصفهان و حومه - 10 مهر 91
وقتی کارت اتوبوست رو که دو ماه شارژش نمیکردی رو میزنی توی اتوبوس « تقچی- دروازه شیراز» و بوق « موجودی کافی نیست » به صدا در میاد ، این یعنی تو باختی ... !!!
از آنچه حسرت دیروز است - 22 اسفند 91
از همین فردا شروع میکنم ، شروع میکنم که اون چیزی بشم که میخوام باشم ! نه اون چیزی که ازم انتظار میره باشم ، نه حتی اون کسی که باید باشم ... اون چیزی که میخوام باشم! اون چیزی که باید میبودم و نبودم و عمرمو تلف کردم ... بهترین سالای نوجوانیم سر خودم رو شیره مالیدم ... اون سالا رو نابود کردم ولی از فردا زندگیمو درست میکنم ... به اون سبکی که واقعا بهش تعلق دارم ...
از از کلام بزرگان - 26 خرداد 92
« انقلاب واقعی، انقلابی است که در آن آخرین پادشاه با روده های آخرین «روحانی» به دار آویخته شود. »
- آناتول فرانتس
« یک کلمه کوچک ولی داستانی بس بزرگ از هزاران امید و آرزو های انسانی. راستی اگر فردایی نبود شب که به انتظار آن صبح روشن سر بر بالش میگذاردیم، به چه دلخوش بودیم ؟!؟ آن کس که فردایی ندارد مرده است. اگر زندگی با امروز به پایان رسد، دنیای ما پر از رنج و ناکامی است. این فرداست که چون لذتش هنوز درک نشده است شادی بخش جلوه می کند. آری با امید فرداست که آدمی زندگی می کند. فردایی که فردای دیگری در دنبال دارد و عالم وجود را با دور و تسلسل خود به لایتناهی می کشاند.»
- (روح الله خالقی ، سرگذشت موسیقی ایران)
از تو را نادیدن ما غم نباشد - 4 شهریور 93
راستی هیچگاه برای ماندن ها مرثیه گرفته ای ؟!؟
انسان کُش است ...
راستی هرگز وقتی همه بودن ها با هم به شاد بودن می رسند، بی هم بودن را تنها بوده ای ؟!؟
راستی هرگز لحظات بی تکرار را باخته ای ... ؟!؟
با دیگران که میروی تنها دلم نیست که تنگ میشود ، دنیایم تنگ می شود !
وقتی میروی و مرا با خود نمیبری، وقتی میروی حرفی از با من بودن نمیزنی ... انگار دیوار های دنیا از شش طرف به هم نزدیک می شوند، انگار حضور تو در کنار من بوده که آنها را دور نگاه میداشته ...
با دیگران که میروی و از با من بودن نمی گویی ، وقتی همه هستند و من نیستم، دلشوره میگیرم ... بی تو بودن را مزه مزه میکنم ... بی تو بودن شور است، اما با تو بودن و بی تو ماندن، تلخ است .. سنگین است .. زهر است !!!
بی تو بودن را می شود با صد من عسل خورد اما با تو بودن و بی تو ماندن را ...
راستی هیچگاه برای ماندن ها مرثیه گرفته ای ؟!؟
انسان کُش است ...
راستی هرگز وقتی همه بودن ها با هم به شاد بودن می رسند، بی هم بودن را تنها بوده ای ؟!؟
راستی هرگز لحظات بی تکرار را باخته ای ... ؟!؟
نباز، که جاودانگی را خواهی باخت ...