ترس هایم در گلوگاه افسردگی های ملودیک غوطه ورند ...
روز هایم را، با خنده های بی پشتوانه به شب میرسانم ...
گاهی در این بی واژگی تاریکی وهم خون میشود ... خنجر ، زخم ، شکست ... قهقهه ...
شیرینی بیخیالی را درون قهوه تلخ خاطرات هم میزنم ...
به راستی تا کی میتوان تلخی این قهوه را با این شهد نوشید و در برابر این خواب تاریک مقاومت کرد؟
پ.ن: به قول مصطفی «همه چیز پیچیده است : به همین سادگی»
هان؟
هر کجا هستم آسمان مال من است
پنجره، قکر، هوا،عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می روید
قارچ های غربت؟
هی رفیق سلام خوبی
دوباره فریاد میزنم
در شوق رسیدن به سکوت
خوب اومدی رفیق!
اهم
و همیشه من ماندم و تاریک ِ بزرگ ...
من ماندم و همهمه آفتاب ...
و از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمدم !
سایه تر شده ام !!
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام !!
اینو اونیکی سهراب می گویند جناب سهراب خان !!
کسی که این قهوه رو میخوره انگار نفرین شده و تا ابد الدهر مجبوره تاب بیاره !
خیلی قشنگ بود ( ازین شکلک گلی ها و اینا )
هر اسمی دوس دارین :)
باریکلا مصطفی!داداش خودمه:D
هووم....