برای با تو نبودن ...

تو آن کسی که ز دنیا فرار میخواهی / برای بی قراری دریا، قرار میخواهی


بسان این دل خسته ستاره میچینی / چنان دو چشم منی ، انتظار میخواهی


برای مرگ شقایق سیاه میپوشی / ز شور کل جهان سوگوار میخواهی


ز غم به شادی بی حد پناه می آری / دل از شکوه شعف داغدار میخواهی


چُنان منی و غیر همه ، که یار میطلبند / برای با تو نبودن تو، یار میخواهی !


اگرچه خود همه نوری، ستاره می طلبی / اگرچه خود همه شعری ، شعار میخواهی


تو گل به معصیت رنگ و روی می نگری / تو خار از قِبَل زخم، خوار میخواهی


به یک نگاه کل زمین را بهانه می جویی / تو آسمان به سر خود، سوار میخواهی



پ.ن : ندونستن بهتر از دونستنه گاهی !


پ.ن2: شعر از خودم بود !

Lost Target !

« رفتار زندگی با او نسبت به دیگران متفاوت بود: زندگی فرصت های لازم برای کسب چیزی را به او میداد،و وقتی به هدف اصلی نزدیک میشد، زمین دهان میگشود و آن هدف را می بلعید. در مورد تحصیلاتش، رابطه اش با برخی دوستانش و رویاهایی که هرگز دیگران را در آنها سهیم نمیکرد نیز همین رخ داده بود. و حالا هم کم مانده بود برای راهی که برگزیده بود همین حادثه رخ بدهد.»

  • پائولوکوئلیو، بریدا

درست انگار کوئلیو این رو در مورد زندگی من نوشته باشه ...





پ.ن :  خدای من آی حسودیش میشه ... آی حسودیش میشه ... یعنی حسودیش میشه هااا :دی !

آنچه گذشت ...

نکته مهم : از این به بعد دل نوشت هام رو اینجا مینویسم !!!


این یه پست طولانی و پر از خاطرس و کسایی که حوصله اینجور پستا رو ندارن بهتره نخونن ...


یه پست پر از خاطراتی و افکاری که در این وبلاگ، در لایه های زمان زنجیر شده تا اینجا بشه زنجیرگاه خرد من !!




در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

سریعترین ماهیت هستی ...

زمان سریع ترین ماهیت زندگی من بود  ...


مثل رعد و برق لحظه ای می تپد و میرود و تا بیایی صدایش را بشنوی و بفهمی چه شده، هزاربار گذشته و رفته است ...


گاهی تازه وقتی میفهمی که دیگر دیر شده،  قطرات سرد پیشانی سوزان از غمت را خیس میکند، آنوقت چه میتوانی بکنی جز آنکه همآغوش باران بیارامی ...


گاهی چقدر سخت است، آدم بده‌ی داستان بودن، در حالی که نمیدانی حتی کی و چطور وارد داستان شده ای ...


آی آدمها ... E=mc^2 تان برای خودتان، اشک های من چه شد ؟


من که دیوانه زادم و دیوانه زیستم ... آی آدمها، شما را به خدا بگذارید دیوانه بمیرم ...


یکی میگفت نور سریع ترین ماهیت هستی است ...

                                               برادرم، پس زمان چی است ؟

عشق بازی واژه ها ...

سر و کله زدن با کلمه ها، سخت تر از سر و کله زدن با آدماس ... هردو وقتی بهشون احتیاج داری پیداشون نمیکنی ... ولی کلمه ها ، حرفت رو میفهمن ، احساس حقیقیت رو میبینن و بیان نمیکنن، و این خیلی بدتر از آدماییه که واقعیت رو نمیفهمن و میخوان یه چیزی گفته باشن ...


این روزا ... واژه ها درون من عشق بازی میکنن ... و تنها چیزی که عاید من میشه ناله های شهوت آلودشونه ... 


این روزا ... اشعار و وزن ها درون من به رقص میان ... و تنها چیزی که نصیبم میشه صدای گوشخراش موسیقی احساسشونه ...


و بعضی وقتا ... چقدر ننوشتن بهتره از نوشتن، نوشتن و نگفتن، گفتن و شنیده نشدن ... و چه خائنه اون واژه که از درون من میاد و حرف من رو نمیگه ...


و قلم خائن تر ، همان که در قید و بند و اسلوب سرکش ها و نقطه ها و پیچ و تاب ها گاهی آنچنان به بیراهه میرود که دیگر راهی نیست ... جز سکوت ... و همچنان سکوت ...


و نقطه سر خط ... شاید سر خط واژه ای تازه در انتظار باشد ...


تازه !






پ.ن: آهنگ وبلاگ ارسلان به تنهایی برای یک عمر زندگی کردن کافیه ...