260

دویست و شصتمین نوشته را در حالی می‌نویسم که دیگر نه کسی اینجا را می‌خواند، و نه کسی در آن می‌نویسد. خانه فراموش شده ای که نمی‌دانم چرا هنوز حفظش می‌کنم، چرا هنوز دوست دارمش؟


تمام  زندگی ام همینطور شده است. تلاشی بی فایده برای حفظ چیزهایی که یک روز دوست می‌داشتم. چیزهایی که در گذر زمان و حجوم بی امان مدرنته معنای خودشان را از دست می‌دهند. دیروز دیدم دخترک اولین رمانش را منتشر کرده است. فانتزی، یا علمی تخیلی ؟ نمی‌دانم. به یاد عشق بی‌پایانم به ادبیات گمانه‌زن، و تمام ایده‌هایی که داشتم، مرثیه گرفتم. به یاد دو-سه رمان فانتزی که نشستم و کامل نوشتم. برای داستان‌نویسی مرثیه گرفتم که روزی رمانی را کامل می‌کرد و به سوی بعدی می‌رفت و حالا حتی یک شعر کوتاه را به زحمت به قلم می‌آورد. شعری که شاید حتی هنوز بخشی از آن درباره دخترک باشد. باز هم تلاشی بی‌فرجام برای چنگ زدن به همه آن چیزهایی که روزی دوست می‌داشتم.


دیگر به پیش رفتن و عقب نشینی کردن را نمی‌توانم از یکدیگر تمییز بدهم. زندگی من چنان ملغمه از آنها را برایم ایجاد کرده که مانندفرفره دور خودم در حال چرخیدنم. گاهی شک می‌کنم اصلاً «پیش‌رو» وجود داشته باشد. یا حتی «پشت‌سر». وقتی پشت‌سر محو بشود همه چیزهایی که دوست داشتم هم محو خواهد شد. وقتی پیش‌رو محو بشود همه چیزهایی که می‌توانم به سمت آن بروم محو خواهد شد. لحظه آن‌گاه، چیزی بیشتر از یک سنگ قبر، یا یک تابوت نیست. یک فضای خالی که در آن دراز بکشی، بی هدف به آسمان نگاه کنی، و در خوشبینانه‌ترین حالت، بمیری. وقتی جریان محو بشود من نیز با آن محو خواهم شد. شاید برای همین است چنین به گذشته چنگ زده‌ام. آدمی که چشم امیدی به آینده ندارد، تنها بواسطه خاطراتش می‌تواند «جریان داشتن» را احساس کند.


این وبلاگ، و خود نفس عمل وبلاگ‌نویسی، مثل یک سمبل شده است. سمبل مقاومت، در برابر جریانی که من را به ناکجا می‌برد. که همه چیزهایی که دوست داشته‌ام را از من گرفته، و هر روز مابعوض کمتری در برابر آن به من داده. که دخترک را گرفته و این و آن را داده. ادبیات گمانه‌زن را گرفته و شعر کسل‌کننده مدرن را داده. که کنسرت و هارمونیکا را گرفته و تنهایی و سه‌تار را داده. که وبلاگ را گرفته و شبکه‌های اجتماعی را داده. یاهو مسنجر را گرفته و گوشی‌های هوشمند را داده. که رفاقت‌ها و باهم‌تجربه کردن ها را گرفته و غربت و تماس تصویری را داده. زمان آیا برای همه این چنین سنگدلانه می‌گذرد؟ آیا همه چنین ناکام‌اند؟


پاسخ باید منفی باشد. وگرنه دخترک رمانش را منتشر نکرده بود و هنوز با دلبر عیارش نبود. رها با رفیق شفیقش شبانه‌روز نمی‌گذراند و وبلاگ‌نویسی نمی‌کرد. ناکامی از دست زمان نیست، ناکامی جایی درون من است. من رفیق نیمه‌راه خودم بوده‌ام. برای همین است که محکومم شعر مدرن انگلیسی و آمریکایی بخوانم. «اگر رفیق شفیقی، درست پیمان باش». من پیمانم را جایی با خودم شکستم و این مجازات من است. در شبکه مجازی هم می‌توان صادق بود، در گوشی هوشمند هم می‌توان عاشق شد، در تماس تصویری هم می‌توان تجربه مشترک داشت. این منم که از این‌ها محروم شده‌ام. در عصر پست مدرن هم می‌توان نوشت، این منم که راه بر قلمم بسته شده است.




پ.ن:  خموش حافظ و از جور یار ناله مکن ...