دو خورشید غروب کننده ...

تو، مثل غروب زمستان بودی. کوتاه، سرد، رعب‌آور، اما جادویی ... آمیخته با طرح و رنگ، با ابرهای تکه تکه شده و سرخ و نارنجی گدازان در میان آن‌ها. افق شرقی آبی، که آرام آرام در طلایی افق غربی محو می‌شود. ر‌نگ های بی شماری از بنفش و ارغوانی و فیروزه‌ای و  صورتی که در میانه این طیف درهم می‌آمیزد. کلاغ‌هایی که در کرانه‌های خورشید پرواز می‌کنند و نمی‌سوزند. و بخاری که از دهان ما خارج می‌شود و تصویر رنگارنگ افق را تار می‌کند ...


غروب زمستان زود می‌آید، در میانه‌های عصری سرد، و زود می‌رود و شب را پشت سرش به جا می‌گذارد. غروب تابستان اما دیر می‌آید، چند قدم نرسیده به شب، دیری می‌پاید و پیش از آنکه مهلت عرض اندامی به شب بدهد، طلوع دیگری بر سر آن علم می‌کند.



من، مثل غروب تابستان بودم. ماندگار، گرم، آرامش‌بخش، اما بی حس ... فارغ از طرح و رنگ، در آسمان صاف یکدست خاکستری پیش از شامگاه و با درخشش سوزنده خورشیدی زرد رنگ. درگیر با رنگ‌های کدر و یکدست، خسته از یک روز طولانی، با عرقی گندیده نشسته بر جبین و چشمانی در انتظار دیدن ستارگان. مگس‌هایی که به دنبال جایی برای پنهان شدن از دست تاریکی شب می‌گردند، و افقی که خورشید سمج را با زور به پایین هُل می‌دهد ...


اما اگر تن تو، در تن من می‌پیچید، اگر بندهای یخ زده سینه‌بند زمستان‌صفت‌ات را باز می‌کردم  تا دو خورشید داغ تموز در آن طلوع کند، اگر پوست جادویی هزار رنگت را در دستان عرق‌کرده بی رنگ خود می‌گرفتم، و رنگ موهایت را به پاس شب های دیر از راه رسیده خودم می‌ستودم، آنگاه بهار از میان اندام‌های درهم قفل شده ما می‌دمید، شکوفه‌ ها از لابه‌لای شاخ و برگ موهای شرمگاهمان می‌شکفت و آن زمان که افق لب‌هایمان در هم گره می‌خورد، ما، مثل غروب دل‌انگیز بهار بودیم ...


سهراب
29/4/1397


آهنگ پست : Two Suns In Sunset / Pink Floyd

چطور یک روشنفکر آزاداندیش باشیم ؟

درست همانگونه که یک انسان می تواند به یک درخت بلوط زنجیر شده باشد، ذهن نیز می تواند به یک پیش‌داوری، مذهب، حزب سیاسی و یا هر اندیشه دیگری زنجیر شده باشد. اما همانطور که درخت نمی تواند مورد سرزنش قرار گیرد، آن اندیشه نیز نباید سرزنش شود. آنها چیزهای بی‌جانی هستند و تنها بواسطه اینکه چطور توسط موجودات جاندار استفاده شوند، ویژگی خوب یا بد به خود می گیرند. درعوض، این زنجیر است که باید مورد پرسش قرار گیرد، و همچنین انگیزه کسانی که ذهن‌ها را می بندند، کسانی که اسم مربی را بر خود می گذارند. ذهن انسان، به خاطر اندیشه‌های بی انتهایش، که می تواند برای فکر کردن به هرچیز قابل تصوری با هزاران نگرش مختلف استفاده شود، در جهان بی مانند است. هر عملی که بطور آگاهانه ذهن را  اسیر یک نگاه خاص به دنیا کند، نمی تواند عمل خوبی قلمداد شود. اکثر اجتماعات، از خانواده، مدرسه، و گروه‌های دوستی، همه اندیشه‌هایی دارند که از اعضای آن اجتماع انتظار می‌رود آن اندیشه‌ها را بدون چون و چرا قبول کنند. این لزوما از آن اجتماعات هیولا نمی سازد، اما قطعا از آنان مدافعان آزادی نیز نخواهد ساخت. 

ادامه مطلب ...

درباره نخستین عشق

بعد از شش سال دیدمش ! هنوز همان شکل بود، صورتش همان درخشش را داشت، دستانش، انگار دستان مفقود ونوس میلو بود، با ظرافتی که انگار، دستان قناس همه زنان عالم را ناشیانه از روی آن تراشیده اند. ناخن هایش، همان طرح های لاک خورده رنگارنگ، بر همان انگشتان بلند مرمرگون. هنوز هم نخودی می خندید، با آن دندان های نمکی خاصش، و همان چشمانی که زودتر از لبها به خنده می شکفت. هنوز همان شکل بود و من بعد از شش سال دیدمش !

من اما، پیر شده بودم. صورتم افتاده شده بود و با آنکه سنی نداشتم، تارهای سفید مو بر روی شقیقه هایم روییده بود. دستانم می لرزید و به هر جا چنگ می زد تا من را روی زمین نگه دارد، تا از دیدنش پرواز نکنم. دور ناخن هایم را از بس با دندان کنده بودم، زخم شده بود و انگشتانم به زحمت سیگار را در بین خود نگه می داشت. یادم می آید که می گفت «همه آدم هایی که شبیه تو دیده ام، سیگار می کشند ... تو خاصی ! سیگار نمی کشی!». من هنوز هم سیگار نمی کشم، اما جلوی او باید می کشیدم، باید میدانست که آن پسربچه هفده-هجده ساله مُرده است ... باید کمتر سکوت می کردم و بیشتر می خندیدم، که نداند هنوز در درونم همان شکلم، گرچه بعد از شش سال دیده‌ام اش !

هنوز همان شکل بود! لبانش، همان دو گلبرگ خوشرنگ ظریف بود، که اولین نمود ظاهری او بود که مرا به او جذب کرد، لبانی که با هم عهد کرده بودیم روزی ببوسمش. حالا هشت سال می گذشت، و من دست کم چهارجفت لب دیگر را بوسیده بودم، اما انگار، نشستن لبخند کوچکی بر آن لبهای گلبرگ گونه را، از هزاران بار بوسیدن لب هزاران نفر بیشتر می خواستم. ولی او لبخند نمی زد. در دنیای فانتزی خودش بود. نمیدانم به خاطر حضور من بود، یا هنوز هم دنیای فانتزی را، به دنیای واقعی ترجیح میداد، آخر از بقیه نظر ها هنوز همان شکل بود ! من اما، دیگر مثل آن وقت ها نبودم. دیگر از تپشی که دیدنش درونم ایجاد می کرد لذت نمی بردم. دیگر تنهایی برایم فرحبخش نبود ... مثل آن وقت ها، آنوقت ها که بی او می نشستم و به او فکر می کردم و در فکر با او حرف می زدم و برای او شعر می گفتم ... من پیر شده بودم و درد و رنج دیگر فانتزی نبود، یک حقیقت زجرآور بود ...


«آه جوانی، جوانی ! تو کوچکترین ارزشی برای چیزی قائل نیستی، گویی همه چیز از آن توست و تو مالک همه گنجینه های جهانی؛ حتی درد و رنج هم برایت مایه سرخوشی است، گویی که اندوه و ناکامی تنها درخور شأن توست !» *

برای مدت‌ها که یکدیگر را می شناختیم اما ندیده بودیم به من می گفت، تو مثل یک پسر هجده-نوزده ساله ای! وقتی به او گفتم که پانزده-شانزده سال بیشتر ندارم جا خورد، باورش نمی شد. اما پس از مدتی به آن خو گرفت. تا اینکه اولین بار که همدیگر را دیدیم، وقتی دیگران مرا به او معرفی کردند، چشمانش گرد شد و گفت « تو چقدر بزرگی !» ... آخر خودش خیلی ریزنقش و ظریف بود. درست مثل یک عروسک کوچک دوست داشتنی. آن روز که دیدمش، آن روز اول. گلبرگ لبانش، خنده های نخودی اش و شیطنت های دخترانه اش. هشت سال از آن روز می گذرد و من هنوز می توانم در آن زندگی کنم. فکرش را که می کنم، انگار هشت سال است که متعلق به خودم نبوده ام.


« تمام لذت زندگی در این است که انسان کاملا متعلق به خود باشد. » *

من اما انگار هیچوقت این را یاد نگرفته ام. و یا اگر یاد گرفته‌ام هم، هشت سال پیش یکبار و برای همیشه آن را به فراموشی سپردم. اینکه چطور متعلق به خود باشم. فرقی نمی‌کند زندگی چه چیز پیش رویم بگذارد، چقدر تنها باشم، چقدر عواطف واقعی را احساس کنم. من هرگز نمی توانم متعلق به خود باشم، و از زندگی تمام لذت آن را تجربه کنم. این را هشت سال پیش، او گذاشت روی گلبرگ لبانش، لبانی که باهم عهد کرده بودیم روزی ببوسمش ... اکنون، تنهایی مرا می آزرد. مرا فلج می کند ... من نیازمندم که متعلق به دیگری باشم. او اما، هنوز همان شکل است !

وقتی که آن بانوی جوان دوست داشتنی وارد شد، دخترک من برگشت و به او گفت: «چقدر بزرگی !» ... آه، نوستالژی ! نوستالژی ! نوستالژی ... این جمله آغاز و پایان بود. من هشت سال پیش، وقتی آن لبان گلبرگ‌گون این جمله را می نواخت، دل سپردم ... شش سال پیش از آن لب‌ها خداحافظی کردم. و اکنون، بعد از شش سال دیدمش ! وقتی آن جمله را گفت ... آنوقت بود که فهمیدم زمان گذشته است ... که من پیر شده ام. که می توانم سیگار بکشم، که روی شقیقه هایم موهای سفید روییده است. که من دیگر آن پسر هفده- هجده ساله نیستم، گرچه او هنوز در دنیای فانتزی خودش است ... فهمیدم، این شش سال، واقعی بوده است، با همه تلخی ها و شیرینی هایش ... زمان گذشته است ...


« آه ای عواطف شیرین جوانی و ای نوای موزون درونی؛ ای آرامش و صفای قلبی و ای شعله‌های هستی‌سوز عشق و شیدایی،

پس حالا کجایید ؟ ... کجا ؟ » *

زمان، بی رحم‌ترین ماهیت زندگی من بود، و بار دیگر، خنجرش را بر چهره ام کشید. من دلباخته بودم، اول به او، و بعد به سیاهچال زمان، و اکنون خالی از هر حسی به او یا هرکس دیگر بودم، او غرق در دنیای فانتزی خود، چشمانش زودتر از لبان گلبرگ‌گون اش می خندید و به جهانی زیبایی می افشاند. من در گذر زمان تکه تکه شده بودم و او، هنوز همان شکل بود ... بعد از شش سال دیدمش !

 

 

* کلیه نقل قول ها از داستان «نخستین عشق» اثر «ایوان تورگینف» می باشد.


آهنگ پست : مخلوق - گوگوش