New Year´s Resolution

نمیشه درباره دنیا قطعی حرف زد. این مهمترین چیزیه که توی این عمر بیست و چند ساله یاد گرفتم، ولی میتونم بگم چیکار دوست دارم بکنم و به چه سمتی میخوام برم، و بجای گذاشتن «یک هدف»، سناریوهای محتمل رو بچینم ... پس پنج هدف سال نو رو به صورت زوج‌های دوتایی برای خودم می‌نویسم، که اگر یکی نشد، دیگری باید بشه:


1. گرفتن پذیرش / قبولی کنکور

2. مهاجرت / یافتن کار تمام وقت

3. چاپ کتاب خودم / ترجمه یک کتاب

4. شرکت‌ در سمینارها و کارگاه های معتبر بین‌المللی / مطالعه بسیار زیاد در زمینه تخصصی جدیدم

5. یافتن دوستان بیشتر / در لحظه زندگی کردن



اگر از هر زوج یکی، و از این پنج تا فقط 3تاشو، بتونم انجام بدم ... امسال یه برنده واقعی خواهم بود ...


آغاز مسابقه!!

شاید محال نیست ...

«آن کس که درد عشق بداند

اشکی بر این سخن بفشاند:


این سان که ذره های دل بی قرار من

سر در کمند عشق تو، جان در هوای توست

شاید محال نیست که بعد از هزار سال

روزی غبار ما را، آشفته‌پوی باد،

در دوردست دشتی از دیده‌ها نهان،

بر برگ ارغوانی

       - پیچیده با خزان -

یا پای جویباری

       - چون اشک ما روان -


پهلوی یکدگر بنشاند!

ما را به یکدگر برساند!»


  • فریدون مشیری





پ.ن: هنوز درد می‌کند، جای دوست داشتنت ...







أضعف مخلوقات ...

ما بیشتر از توانمان می‌بینیم، بیشتر از توانمان می‌فهمیم. ما بیشتر از توانمان رنج می بریم و بیشتر از توانمان لذت می‌جوییم. ما گونه‌ای از نخستین‌سانان دوپا هستیم که بیشتر از توانمان تکامل یافته‌ایم. جزء کوچکی از طبیعتی هستیم که بیشتر از توانمان بزرگ است. ما بیشتر از توانمان ناتوانیم. ما بیشتر از توانمان می‌گوییم، و بیشتر از توانمان می‌آموزیم. خدا را تصور کرده‌ایم و از او بیشتر از توانش انتظار داریم. زبان را برساخته‌ایم و آن را بیشتر از توانش بکار می‌گیریم.شعر را ستایش کرده‌ایم و از آن بیشتر از توانش شعور می‌طلبیم. قلم را ساخته‌ایم و بر گردن او بیشتر از توانش بار گذاشته‌ایم. بار دوری زمانی که «زبان خامه ندارد سر بیان فراق»، بار عشق، بار حیات، معنا، تعالی ...


دیروز موسیقی گذاشتم، زیر پتو کز کردم و مثل پسربچه‌ای شش ساله به هق هق افتادم. همه جهان، یک افسوس ابدی به دنبال چیزی است که بیشتر از توان ماست. یک مجهول دست نیافتنی، یک «آوبژه آ» لاکانی. چیز غریبی است این فقدان ازلی و ابدی وجود، این عدم دائماً حاضر، دائماً موجود. این تلاش برای تعالی، گذشتن از مرزهای بودگی، گذشتن از ذهنیت و عینیت، شکوفایی، «خود»شدگی و «فراخود»شدگی. و من، بیشتر از توانم درگیر با راه تعالی بوده‌ام. بیشتر از توانم شوق فریاد داشته‌ام. بیشتر از توانم در منجلاب سکوت دست و پا زده‌ام، و اکنون، نم واژه را بیشتر از توان قلمم می‌جویم ...



پ.ن:

«ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ ...» 

قسم به قلم و آنچه می‌نگارد ...

(قرآن، سوره القلم)


پ.ن2:

"My old remembrances went from me wholly;

And all the ways of men, so vain and melancholy."

«همه آموخته‌هایم تماماً از من دور شد

همه رفتارهای خودخواهانه و دردمندانه انسانی ...»

(ویلیام وردزورث)


آهنگ پست: منو ببخش / بهرام

مژده خراب شدن ...

برای اولین بار توی زندگیم، توی یه رابطه‌ای هستم که دو روز پیش، یکساله شده. برای اولین بار میتونم بجای هفته و ماه، از واحد اندازه‌گیری «سال» برای بیان طول رابطم استفاده بکنم. اما نمیتونم جلوی این فکر رو بگیرم که شاید، کرونا، قرنطینه و خیلی عوامل بیرونی دیگه حاصل این طول رابطه است. که شاید اگه همه اینا نبود، اگه مجبور نبودیم خیلی اوقات دور باشیم، اگه مطمئن نبودم که قراره بهرحال شش ماه دیگه تموم بشه، شاید خیلی وقت پیش به مشکل خورده بودیم. نمیتونم جلوی این فکرو بگیرم که من مشکل جدی نشدن روابط هستم. نمی تونم انکار بکنم که هنوز هیچکس وارد زندگیم نشده که مثل من یک روح تنها داشته  باشه، که «توی با هم بودن دنبال تنهایی بگرده» نه اینکه بخواد «تنهاییش رو با باهم بودن پر بکنه». نمی تونم جلوی این فکرو بگیرم که اونی که غیرمعموله منم، و این رابطه که تا امروز، تقریباً بدون هیچ مشکلی جلو رفته، حاصل یک پارتنر صبور و فهمیده، و مجموعه بی نظیری از عوامل بیرونی غیرقابل تکراره. نمیتونم این ترس رو نادیده بگیرم که شش ماه دیگه اگر واقعاً همه چیز تموم شد، باز من برمیگردم به روابط سطحی، کوتاه و پر از تعارض، به تنهایی، و به نیافتن تنهایی آرامش‌بخش درون دیگری. و نمیتونم  اعتراف نکنم که من هنوز بعد از این همه سال که از آخرین زخم‌هام گذشته توان عشق ورزیدن رو، بدست نیاوردم، که شاید هیچوقت دیگه بدستش نیارم ...




پ.ن: برای اینکه خودم یادم نره مینویسم: دو روز (ر)، دو هفته (ت)، یه ماه (صاد)، شش ماه (ز)، هفت ماه (میم)، نه ماه (نون)


سیزده سالگی

سیزده سال از روزی که برای اولین بار به اینجا سلام کردم گذشته است. سیزده سال، یک عمر.


نم واژه، همچنان گاه و بیگاه این سطح کهنه را مرطوب می‌کند. کهنگی، یک جایی درون خواب‌های من ریشه کرده است. کهنگی، تاریخ را به رخ می‌کشد. اینجا لبریز از مرثیه‌هایی به بلندای تاریخ است. شعرهایی برای افرادی که خودشان هرگز سروده نشده بودند. طعنه‌هایی به بدطعمی عسل.

من با این خانه کوچک نمور، گفتن آموختم و با همین خانه سکوت کردم و با همین خانه نگفتن مشق می‌کنم. تکرار تکرار تکرار تکرار. تاریخ بوی گند تکرار می‌دهد. و من در بُهت این بی رنگی بشریت ام. بوی عرق همآغوشی، بوی محزون بی‌عشقی، بوی نم واژه، بوی نم. نم گرفته جایی، روی گونه یا لای پا. تاریخ بوی گند نم گرفتگی می‌دهد. و من اینجا به جشن می‌نشینم ناکامی ای را، که در مهره‌های گردن سرمایه‌داری جا خوش کرده بود. کدام مرثیه در تاریخ نم‌زده جا مانده ...

« که هنوز

در گلوی هر نوزاد

بغضی قدیمی هست

و اولین صدای انسان

آواز گریه‌ایست که هرگز

هیچ پرنده اندوهگینی

شبیه آن را نخوانده است. »  (ژیلا مساعد)