آیا من هنوز زنده ام ؟

آیا من هنوز زنده ام ؟

این سوالی است که دانشمندان بر آن تحقیق می کنند ...

ممنون از سارا که من رو به این بازی دعوت کرد ...

مطالبی که در این پست درج شده اسراری است که تا به حال هیچکس جز من از آنها اطلاع نداشته است ...



1) گویند پسری بود تپل مپل ، سیفیت (!) ، زیبا ، ملوس ، ناز ، خوشگل و کلا خیلی گولاخ و خفن که سهراب نام داشت و گمان می برد که پسر رستم است و بر رخش خود که عوام آن را روروئک خوانند می تاخت ()

بله این من بودم در زمانی که به گمانم هنوز یکسالم تمام نشده بود. آروم آروم به سمت راه پله خانه پدربزرگم رفتم که شونصد ملیون پله میخوره و سوار بر روروئکم به آن نزدیک شدم ! در پائین راه پله این خونه با فاصله یک متر از پله آخر یک دیوار بتونی و خیلی عالی برای کشته شدن تو زلزله و اینا :D وجود داره !

بنده با روروئک ناگهان در یک لحظه بیاد ماندنی سوار بر شیب پله شدم و چون از این سرسره سوار نیکو خوشم آمده بود به خنده درآمد و مادرم در پشت سر گریان به سمت من می دوید ! کافی بود اون روروئک واژگون میشد یا کمی به جلو خم میشد ، کافی بود یک حرکت اضافه انجام میشد تا من پرت بشم و با سر برم تو دیوار و مغزم برای همیشه مورد عنایت قرار بگیره ! اما از شانس بد اطرافیانم چنین اتفاقی نیافتاد !



2) دومین بار فکر کنم چهار-پنج سالم بود رفته بودیم پیک نیک خیر سرمون ! توی پارک های شهر از این شرخ و فلک های زمینی که دور محور خودش میچرخه گذاشته بودن و کف پارک هم سنگ ریزه ریخته بود ! ما هم با بچه هایی که هیچکدوم رو نمیشناختم داشتیم بازی می کردیم . قرار شد سه نفر هل بدن چرخ و فلک دستی رو و بقیه بشینن ! ما هم افتادیم جزء اون سر نفر! شروع به هل دادن کردیم و گردونه کم کم سرعت گرفت ! در یک لحظه من متوجه شدم که دست هام هنوز میله چرخ و فلک رو گرفته برای هل دادن اما پاهان دیگه در حال دویدن نیست ! من با تمام وجود میله رو گرفته بودم و پاهام روی سنگ ریزه های کف پارک کشیده میشد. کم کم فهمیدم که پاهام دیگه سرجاش نیست و به جای اون دو تکه گوشت آغشه به خون اونجاست ! و بعد در یک حرکت آنتحاریک دستم رو ول کردم و پخش زمین شدم و میله گردونه از یک میلیمتری سرم رد شد و برای دومین بار سر من از مهلکه ای جان سالم به در برد ! دیگه نفهمیدم خودم رو چطوری رسوندم به فامیل ! اما یادمه پام تا یکی دو ماه تو باند بود !




3) حدودای شش و هفت بودم که با دوستم توی کوچه بودیم ! یک گالون بنزین هم کنار حیاط بود ! ما هم روی بچگی یک بطری نوشابه خانواده برداشتیم و تا نصفه آب کردیم و بقیه اش رو هم بنزین ریختیم ! بعد هم رفتیم تو کوچه ! برای اینکه کسی ما رو نبینه پشت یک رنو سنگر گرفتیم و آب-بنزین رو روی زمین ریختیم تا مثل این فیلما از یه جایی آتش بزنیم بعد برسه به بطری


خلاصه بنزین رو ریختیم و بطری نصفه رو هم پشت ماشین گذاشتیم و آتیش زدیم ! آتش به بطری گرفت و بطری واژگون شد و بنزین ها آتش گرفت! آب ها هم جاری شد و درست مثل یک جوی کوچک آتش به زیر رنو رفت ...

وقتی پدر خودم و پدر دوستم رو دیدم که با سطل های آب می دوند اصلا فکر نمی کردم که ممکنه همین الان ماشین منفجر بشه ! فقط به این فکر بودم که تنبیهم چه خواهد بود ...



4) ده - یازده سالم بود که با دوستم دعوامون شد ! اون دوید تو خیابون و منم دنبالش کردم ! چراغ قرمز بود اون رفت اونطرف منم رفتم وسط خیابون که ناگهان یک صدای ترمز شنیدم و بعد یک چیز نقرآبی دیدم و احساس کردم دارم قل می خورم و در نهایت پخش زمین شدم ! وقتی بلند شدم هیچ دردی نداشتم ! اما وحشت زده بودم ! من درست از روی کاپوت پژو 206 نقرآبی قل خورده و درست مماس با جدول ها روی زمین ولو شده بودم ! اما نه ماشین زیرم کرده بود نه سرم به جدول خورده بود ! این سر لامصب منم که ...



رسیدیم به جای حساسش ... پیام های بازرگانی :



پدیده ای تکرار نشدنی در دنیای مونث ! جادوگری که جفت پا تو دهن را اختراع کرد ! هیولایی که لرزه بر اندام مذکر ها می اندازد !

« پدیده مونث »

برنامه امشب وبلاگ های بلاگفا و حومه !



5) هیجان انگیز ترینش ! دوازده سالم قطعا تموم شده بود و درگیر بحران های روحی بلوغ شده بودم و همینطور فکر میکردم وای من چه بدبختم و افسرده ام و چه رنجی می کشم تو زندگیم و اینا ... در این هنگام تحت تاثیر فیلم های اکشنی که میدیدم تصمیمی جدی گرفتم ! به پشت بام خانه رفتم و همینطور برای اینکه منم یه کاری کرده باشم تصمیم گرفتم بپرم پائین ! خونه سه طبقه بود ! تنها چیزی که فکرم رو مشغول می کرد این بود که وقتی بیافتم کامل میمیرم یا زنده میمونم و می برنم بیمارستان ! در یک لحظه انقلابی لبه پشت بوم رو وداع گفتم و خیلی فکر کردم جرات دارم و اینا ... اما وقتی آخرین اتصال پاهام از لبه جدا میشد ناگهان تصمیمم تغییر کرد ... ولی دگه دیر شده بود ! وقتی در لحظه آخر تصمیمم عوض شد خودم رو عقب کشیده بودم و حالا داشتم مماس با دیوار پائین می رفتم و هنوز می تونستم لبه پشت بوم رو ببینم که دستم رو به لبه گرفتم و در اون لحظه ذکر خدا پدر و مادرت رو بیامرزه رو نثار معلم ورزشم کردم که با امتحانات سخت بارفیکسش من رو از این نعمت برخوردار کرده بود. به سختی خودم رو از لبه بالا کشیدم و با رنگی پریده در حالی که واقعا صورت مرگ رو در یک لحظه دیده بودم به خونه رفتم و تا امروز به هیچکس در این مورد چیزی نگفته بودم ... ممکنه غیرقابل باور به نظر بیاد ! ولی اتفاق افتاده ...



در پایان چون همه دعوت شدن چهارتا دعوت نامه سفید به همراه یک برگ دعوتنامه ویژه برای امین تقدیم می کنم ...



ویرایش : این بازی بازی خاطرات بود ، برگشتیم به دورانی که مرگ اومده و چشمکی زده و رفته ، اومده که بگه منم هستم ، حواستون باشه ! اما واقعا کدوممون حواسمون رو جمع کردیم ؟

می خوام یه بازی دیگه رو شروع کنم ! بیاین یه ذره به آینده نگاه کنیم ، کی قراره مرگ با ما همآغوش بشه ؟ آیا این نوشته آخرین چیزاییه که شما میخونید ؟


در این بازی شما به این لینک میرین و فرم رو پر میکنید ! این سایت با توجه به فرمی که شما پر می کنید تاریخ دقیق مرگ شما رو بهتون میگه ! شاید بشه با اطمینان گفت که روز و ساعت و ثانیه و ماهش درست نیست ! اما سالش ، فکر کنم با توجه به برنامه ریزی علمی این فرم میتونه صد درصد درست باشه ! بچه ها ! من حدود 55 سال دیگه می میرم



روزشمار مرگم رو اینجا میذارم که همیشه یادم و یادتون باشه که مرگی در پیشه ! از زندگیتون لذت ببرید :




دوستان دیگه هم میتونن روزشمار عمرشون رو  همراه هر مطلب دیگه ای در این مورد بذارن : برای شروع پنج تا دوست عزیز رو دعوت می کنم : سارا ، آرش ، سمان ، مهرناز ، امین

نظرات 11 + ارسال نظر
سعید سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 04:20 ب.ظ http://spring-boy.blogfa.com/

باب سهراب کلا میشه از خاطرات مرگ تو یه داستان درست کرد!
راستی تو بدرد صحنه های اکشن هم میخوری ها!!
خودکشی؟مااااااااااااااااا! بابا تو دیگه کی هستی و این حرفا!
جالب بودا!

شبنم پارتوا یکشنبه 10 شهریور 1387 ساعت 11:10 ب.ظ http://girls-partooa.blogfa.com


سلام عزیزم

وب جالبی داری

بهار یکشنبه 10 شهریور 1387 ساعت 03:29 ب.ظ http://www.mekebi93.blogfa.com

سهراب اصلا بهت نمی اد که اینقدر شیطوون باشی!
البته این طور که من فهمیدم احتمالا تو در سن 110 سالگی می میری!
آپم!

ملیکا ! یکشنبه 10 شهریور 1387 ساعت 01:52 ب.ظ http://m73.blogfa.com

نمک نشناسن آره ! ولی عقده ای شدن بد بختا . کدوم مقام ؟ همشون پست و خوار شدن . یه دختره رو میشناسم کماندوس اونم ، هر خواستگاری رفته تحقیق فهمیده کماندوس پا پس کشیده . خدا عقلشون بده .

هومن یکشنبه 10 شهریور 1387 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.pink-floyd-hp.blogfa.com

سلام به نظر میاد خودم باشم البته من جز آلا دیگه از بچه ها هیچ کس رو یادم نمیاد

تو هم باید سهراب مانسموم یه چیز تو این مایه ها بود اسمت یادم نیست جون تو :p
موفق باشی

مینا شنبه 9 شهریور 1387 ساعت 10:21 ب.ظ http://mercury66.blogfa.com

یه پا جیمز باند بودی برای خودتا!
من 100 درصد هم که بخوام خودکشی کنم خودمو از جایی نمی ندازم پایین :-s
فکر کن صحنه ی مغز متلاشی شده ت چقدر می تونست جالب باشه :D

شیرین شنبه 9 شهریور 1387 ساعت 10:19 ب.ظ http://www.tanhaeehayam.blogsky.com

چرا دیگه سرنمی زنی من آپم...

سمانه شنبه 9 شهریور 1387 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.crimestar.blogfa.com

سلام
وب تو هم خیلی قشنگه...
آره من از بچه های جادوگرانم...اما یاسی نه نیست.
منم با تبادل لینک موافقم..
هروقت رفتم بلاگفا میلینکمت...

سمان جمعه 8 شهریور 1387 ساعت 06:01 ب.ظ http://my-power.blogfa.com

خودکشی...................جیییییییییییییییغ!
عجب بابا... از نظر خفن بودن نوشته ات با ارمینا برابری میکنی! شاید هم گولاخ تر!
جالب بود. بسی لذت بردیم!!
پیام بازرگانی خوبی بود فقط لینک پیام بازرگانی اشتباهه! http اضافه داره! :D
باب یکی رو دعوت کنید... اینجوری میکنید این قضیه تموم میشه و ادامه دار نمیشه ها!
در ضمن... من جرئت ندارم اون لینکو باز کنم بوقی! راست و دروغشو نمیدونم ولی دیوونه ام مگه؟ دور منو خیط بکش! اینا الکیه اصلا!!

[ بدون نام ] جمعه 8 شهریور 1387 ساعت 04:43 ب.ظ http://www.Pinkyoyo.blogfa.com

میشه اینجا هم جیغ بکشم؟

جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ !

ملیکا ! جمعه 8 شهریور 1387 ساعت 02:10 ق.ظ http://m73.blogfa.com

اول !!!
این تیکه بارفیکس و ایناش باحال بود ! مخم سوت کشید از هیجان !!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.