فضای جادویی

همه ما یکجور فضای جادویی دور و برمان خلق می کنیم ؛ معمولا دایره ای است با شعاع حدود پنج متر ، و فقط به چیز هایی دقت می کنیم که درون این دایره است . مهم نیست آدم باشند یا میز یا تلفن یا پنجره ، فقط سعیمان این است که این دنیا را که خودمان خلق کرده ایم مهار کنیم .

اما مغ ها همیشه دورتر را نگاه می کنند ...



( پائولو کوئلیو ، والکیری ها )

آیا من هنوز زنده ام ؟

آیا من هنوز زنده ام ؟

این سوالی است که دانشمندان بر آن تحقیق می کنند ...

ممنون از سارا که من رو به این بازی دعوت کرد ...

مطالبی که در این پست درج شده اسراری است که تا به حال هیچکس جز من از آنها اطلاع نداشته است ...



1) گویند پسری بود تپل مپل ، سیفیت (!) ، زیبا ، ملوس ، ناز ، خوشگل و کلا خیلی گولاخ و خفن که سهراب نام داشت و گمان می برد که پسر رستم است و بر رخش خود که عوام آن را روروئک خوانند می تاخت ()

بله این من بودم در زمانی که به گمانم هنوز یکسالم تمام نشده بود. آروم آروم به سمت راه پله خانه پدربزرگم رفتم که شونصد ملیون پله میخوره و سوار بر روروئکم به آن نزدیک شدم ! در پائین راه پله این خونه با فاصله یک متر از پله آخر یک دیوار بتونی و خیلی عالی برای کشته شدن تو زلزله و اینا :D وجود داره !

بنده با روروئک ناگهان در یک لحظه بیاد ماندنی سوار بر شیب پله شدم و چون از این سرسره سوار نیکو خوشم آمده بود به خنده درآمد و مادرم در پشت سر گریان به سمت من می دوید ! کافی بود اون روروئک واژگون میشد یا کمی به جلو خم میشد ، کافی بود یک حرکت اضافه انجام میشد تا من پرت بشم و با سر برم تو دیوار و مغزم برای همیشه مورد عنایت قرار بگیره ! اما از شانس بد اطرافیانم چنین اتفاقی نیافتاد !



2) دومین بار فکر کنم چهار-پنج سالم بود رفته بودیم پیک نیک خیر سرمون ! توی پارک های شهر از این شرخ و فلک های زمینی که دور محور خودش میچرخه گذاشته بودن و کف پارک هم سنگ ریزه ریخته بود ! ما هم با بچه هایی که هیچکدوم رو نمیشناختم داشتیم بازی می کردیم . قرار شد سه نفر هل بدن چرخ و فلک دستی رو و بقیه بشینن ! ما هم افتادیم جزء اون سر نفر! شروع به هل دادن کردیم و گردونه کم کم سرعت گرفت ! در یک لحظه من متوجه شدم که دست هام هنوز میله چرخ و فلک رو گرفته برای هل دادن اما پاهان دیگه در حال دویدن نیست ! من با تمام وجود میله رو گرفته بودم و پاهام روی سنگ ریزه های کف پارک کشیده میشد. کم کم فهمیدم که پاهام دیگه سرجاش نیست و به جای اون دو تکه گوشت آغشه به خون اونجاست ! و بعد در یک حرکت آنتحاریک دستم رو ول کردم و پخش زمین شدم و میله گردونه از یک میلیمتری سرم رد شد و برای دومین بار سر من از مهلکه ای جان سالم به در برد ! دیگه نفهمیدم خودم رو چطوری رسوندم به فامیل ! اما یادمه پام تا یکی دو ماه تو باند بود !




3) حدودای شش و هفت بودم که با دوستم توی کوچه بودیم ! یک گالون بنزین هم کنار حیاط بود ! ما هم روی بچگی یک بطری نوشابه خانواده برداشتیم و تا نصفه آب کردیم و بقیه اش رو هم بنزین ریختیم ! بعد هم رفتیم تو کوچه ! برای اینکه کسی ما رو نبینه پشت یک رنو سنگر گرفتیم و آب-بنزین رو روی زمین ریختیم تا مثل این فیلما از یه جایی آتش بزنیم بعد برسه به بطری


خلاصه بنزین رو ریختیم و بطری نصفه رو هم پشت ماشین گذاشتیم و آتیش زدیم ! آتش به بطری گرفت و بطری واژگون شد و بنزین ها آتش گرفت! آب ها هم جاری شد و درست مثل یک جوی کوچک آتش به زیر رنو رفت ...

وقتی پدر خودم و پدر دوستم رو دیدم که با سطل های آب می دوند اصلا فکر نمی کردم که ممکنه همین الان ماشین منفجر بشه ! فقط به این فکر بودم که تنبیهم چه خواهد بود ...



4) ده - یازده سالم بود که با دوستم دعوامون شد ! اون دوید تو خیابون و منم دنبالش کردم ! چراغ قرمز بود اون رفت اونطرف منم رفتم وسط خیابون که ناگهان یک صدای ترمز شنیدم و بعد یک چیز نقرآبی دیدم و احساس کردم دارم قل می خورم و در نهایت پخش زمین شدم ! وقتی بلند شدم هیچ دردی نداشتم ! اما وحشت زده بودم ! من درست از روی کاپوت پژو 206 نقرآبی قل خورده و درست مماس با جدول ها روی زمین ولو شده بودم ! اما نه ماشین زیرم کرده بود نه سرم به جدول خورده بود ! این سر لامصب منم که ...



رسیدیم به جای حساسش ... پیام های بازرگانی :



پدیده ای تکرار نشدنی در دنیای مونث ! جادوگری که جفت پا تو دهن را اختراع کرد ! هیولایی که لرزه بر اندام مذکر ها می اندازد !

« پدیده مونث »

برنامه امشب وبلاگ های بلاگفا و حومه !



5) هیجان انگیز ترینش ! دوازده سالم قطعا تموم شده بود و درگیر بحران های روحی بلوغ شده بودم و همینطور فکر میکردم وای من چه بدبختم و افسرده ام و چه رنجی می کشم تو زندگیم و اینا ... در این هنگام تحت تاثیر فیلم های اکشنی که میدیدم تصمیمی جدی گرفتم ! به پشت بام خانه رفتم و همینطور برای اینکه منم یه کاری کرده باشم تصمیم گرفتم بپرم پائین ! خونه سه طبقه بود ! تنها چیزی که فکرم رو مشغول می کرد این بود که وقتی بیافتم کامل میمیرم یا زنده میمونم و می برنم بیمارستان ! در یک لحظه انقلابی لبه پشت بوم رو وداع گفتم و خیلی فکر کردم جرات دارم و اینا ... اما وقتی آخرین اتصال پاهام از لبه جدا میشد ناگهان تصمیمم تغییر کرد ... ولی دگه دیر شده بود ! وقتی در لحظه آخر تصمیمم عوض شد خودم رو عقب کشیده بودم و حالا داشتم مماس با دیوار پائین می رفتم و هنوز می تونستم لبه پشت بوم رو ببینم که دستم رو به لبه گرفتم و در اون لحظه ذکر خدا پدر و مادرت رو بیامرزه رو نثار معلم ورزشم کردم که با امتحانات سخت بارفیکسش من رو از این نعمت برخوردار کرده بود. به سختی خودم رو از لبه بالا کشیدم و با رنگی پریده در حالی که واقعا صورت مرگ رو در یک لحظه دیده بودم به خونه رفتم و تا امروز به هیچکس در این مورد چیزی نگفته بودم ... ممکنه غیرقابل باور به نظر بیاد ! ولی اتفاق افتاده ...



در پایان چون همه دعوت شدن چهارتا دعوت نامه سفید به همراه یک برگ دعوتنامه ویژه برای امین تقدیم می کنم ...



ویرایش : این بازی بازی خاطرات بود ، برگشتیم به دورانی که مرگ اومده و چشمکی زده و رفته ، اومده که بگه منم هستم ، حواستون باشه ! اما واقعا کدوممون حواسمون رو جمع کردیم ؟

می خوام یه بازی دیگه رو شروع کنم ! بیاین یه ذره به آینده نگاه کنیم ، کی قراره مرگ با ما همآغوش بشه ؟ آیا این نوشته آخرین چیزاییه که شما میخونید ؟


در این بازی شما به این لینک میرین و فرم رو پر میکنید ! این سایت با توجه به فرمی که شما پر می کنید تاریخ دقیق مرگ شما رو بهتون میگه ! شاید بشه با اطمینان گفت که روز و ساعت و ثانیه و ماهش درست نیست ! اما سالش ، فکر کنم با توجه به برنامه ریزی علمی این فرم میتونه صد درصد درست باشه ! بچه ها ! من حدود 55 سال دیگه می میرم



روزشمار مرگم رو اینجا میذارم که همیشه یادم و یادتون باشه که مرگی در پیشه ! از زندگیتون لذت ببرید :




دوستان دیگه هم میتونن روزشمار عمرشون رو  همراه هر مطلب دیگه ای در این مورد بذارن : برای شروع پنج تا دوست عزیز رو دعوت می کنم : سارا ، آرش ، سمان ، مهرناز ، امین

خویشتن

خویشتن را نیافته بود ، تن بیگمان خویشتن نبود ؛ و نیز بازی دریافت ها یا اندیشه یا فهم یا خرد ، اندوخته یا هنر که با آن نتیجه گرفته شود و از اندیشه هایی که هست اندیشه های نو بافته شود ، هیچیک خویشتن نیست ...



(سیذارتا ، هرمان هسه )

بیشه باور

زنهار ای تشنه دانش ٬ زنهار از بیشه باور ها و از جنگ واژه ها ! باور ها را هیچ معنی نیست : باور می تواند زیبا باشد یا زشت ٬‌ هوشمندانه باشد یا از سر نابخردی و همه کس می تواند باور ها را بپذیرد یا به دور افکند !



(سیذارتا ٬ هرمان هسه - از زبان بودا )

آهنگ وبلاگ

آهنگ «عکس تو» از سعید مدرس رو برای وبلاگم قرار دادم ! خیلی دوستش دارم ! خیلی روم تاثیر میذاره چون حسش میکنم ! یاد کسی میافتم که عکسش رو همیشه همراهم دارم و هر شب قبل از خواب ستاره هام رو به یاد اون میشمرم :



عکس تو همیشه اینجاست که نده دوریت عذابم
بشمرم چند تا ستاره‌ ؟ که ببینمت تو خوابم ؟
بیا با من قدم بزن تو کوچه ی درد و دلام
بشکن تنهایی من با یه تبسم یا سلام
پاییز میاد از اشک تو واسه خودش غم میاره
بهار پیش رنگ نگات قشنگیشو کم میاره !

کی از تو مهربون تره وقتی غریب و بی کسم
با شوق حس عطر تو تازه میشه هر نفسم
عشق من و پیدا بکن از نامه های گم شده
شاید بفهمی این دلم از خود چرا بی خود شده


عکس تو همیشه اینجاست که نده دوریت عذابم
بشمرم چند تا ستاره که ببینمت تو خوابم ؟