بچگی ؟ ذکاوت ... عریانی !

- نزن !


دوف (لقت) ... دنگ (سیلی) ... فرت(کشیدن مو) .... زرت(پاره شدن لباس) ... شپلخ(منهدم شدن) ... فرچ (فرو رفتن انگشت در چشم)


- بیشعور ... به مامانم میگم !


پسری هفت-هشت ساله ، در حالی که دست کوچکش رو روی چشمش گذاشته بود و شلوار گشادش داشت از پایش می افتاد به سمت در خانشان دوید ... کودک دیگر حالی که صدای هایی شبیه « آآآآآآآآآآآآآآآآآآ » ... « اوووووووووووووووووو » ... «عررررررررررررر» و غیره از خودش در میآورد به رفتن او خیره شد.


هوشمند تر از آن بود که مثل بقیه دچار دردسر شود.آیفون خانه شان تصویری نبود. زنگ خانه را زد و با شنیدن صدای مادرش شروع کرد ادای گریه کردن را در آورد. مادر حتما نگران میشد و حتما طول میکشید تا از طبقه چهارم خودش را به کوچه برساند.


در این فاصله دخترک میتوانست حداکثر استفاده را از موقعیتش ببرد. و حداکثر ضربه را به پسری که همیشه در کوچه با او دعوا داشت بزند ! دختر شروع کرد به درآوردن لباس هایش !!!!!


ابتدا تی-شرت صورتی رنگش را در آوردن ... لباس به گل سرش گیر کرد ... وقتش داشت تلف میشد ، با عصبانیت گل سر را کشید و دسته از موهایش کنده شد ! جدی جدی گریه اش گرفت ...


سپس دامن سفید رنگش را درآورد که لکه ای غذا بر آن ریخته بود. در نهایت آخرین لباس های زیرش را در آورد و  لخت در میان کوچه ایستاد !


پسر و مادرش به همراه مادر دختر ، کمتر از ثانیه ای بعد از خانه ها خارج شدند و به سمت دختر رفتند. جیغ مادر دخترک و چشمان وحشت زده مادر پسرک نشان میداد که اتفاق وحشتناکی افتاده است ...


پسر هفت-هشت ساله همچنان داشت گریه میکرد و جلوی چشمانش را گرفته بود اما با صدای جیغ چشمانش را باز کرد و با صحنه ی عجیبی مواجه شد. دوست ، یا دشمنش ! عریان در میانه کوچه آفتابی ایستاده بود و  برق آفتاب  در زاویه شانه هایش می درخشید !


دعوای مادر ها دیدنی بود و بهانه دختر بر این مبنا که پسرک او را مجبور کرده لباس هایش را در اورد ...


اما جالب تر از همه این بود که هر کسی میتوانست بفهمد آینده این دو همسایه چقدر تاریک و پر مشاجره خواهد بود ! و جالب تر از آن اینکه وقتی مادر پسرک داشت با عصبانیت او را به سمت خانه میکشید چشمان پسرک به نقطه خاصی (!) از بدن دختر خیره بود ...


و در نهایت دختری پنج-شش ساله که وحشت زده از دعوا هایی که به خاطر او بوجود آمده بود وسط کوچه ایستاده بود !


و نمیدانستم اسم آن را شهوت عریانی بگذارم ... هوش و ذکاوت ... و یا یک عمل ساده ی بچگانه ...


پ.ن : من از نزدیک شاهد این ماجرا بودم!

پ.ن2: از نقل قول این ماجرا منظور خاصی داشتم ! البته برداشت هرکسی به خودش مربوطه !

نظرات 2 + ارسال نظر
نارسیسا جمعه 11 بهمن 1387 ساعت 01:41 ق.ظ

دختره عجب پدر صلواتی ای بوده

ستاره چهارشنبه 9 بهمن 1387 ساعت 09:25 ب.ظ http://ghampaizi.blogfa.com

سلام عزیز...خوبی شما ..

ممنون که سرزدی...

چه بامزه...

موفق باشی..

اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.