وقتی «مرد» ، میشکند ...

به یه دیوار سرد و سنگی تکیه دادم ! یه دختر از دور میاد ! نزدیک که میشه آشناست ! یه چیزایی میگه ! درست نمیفهمم ! یعنی کلا درکم از سخن رفته ... به زحمت دهنم رو باز میکنم و جواب میدم ! گفت برو ! رفتم !


اگر میگفت بمیر هم میمردم ! اونقدر تسلیم بودم که چیزی برای از دست دادن نداشتم ! میرم پیش ارسلان ! اونم اعصابش خورده ! همدیگه رو توی قدم زدن های تنهاییمون گم میکنیم ! زنگ میزنم و پیداش میکنم ! با هم راه میافتیم ! احساس پوچی میکنم ! چیزی نمیفهمم ! نمیتونم درک کنم چه اتفاقی افتاده یا داره میافته ... سست شدم !


نمیتونم حرف بزنم ! فقط ناله میکنم ! این دیگه چی بود ؟ باورم نمیشه این منم ! باورم نمیشه بعد از دوسال همون اتفاقی که نمیخواستم داره میافته ! باورم نمیشه سدی که دوسال ساخته بودم جلوی چشمای خودم میکشنه و سیل احساساتم از پشتش جاری میشه ...


یه ذره به ارسلان فحش میدم و اونم یه چیزایی میگه ! اون رو مسئول میدونم ! اگر روز اول من رو نبرده بود ! اگر بهم پیشنهاد نداده بود که صبح با هم بریم ! اگر نگفته بود برام دنبالش ...


بیخیال ! اونم یکی بدبخت تر از من ! همه چیز انگار به هم میریزه ! وقتی من حالم خوب نباشه و نتونم روحیه ارسلان رو نگه دارم اونم به هم میریزه ! همه دنیا انگار داره به هم میریزه !


ارسلان یه چیزایی میگه ! نمیفهمم ! اصلا برام مهم نیست آدما چی میگن


-چی ؟

- میگه بیا دم مدرسه !

- کی ؟

- هوتن ! دوستم

- پس از هم جدا میشیم ! بیا چمنزار !


اون جلو میره ! منم تنها توی خیابون راه میافتم ! هیچی برام معنی نداره ! همینطور تنه میزنم به آدما و جلو میرم و اصلا هم برام مهم نیست که چه اعتراضی بهم میکنن ! دوبار توی رد شدن از خیابون نزدیکه تصادف کنم ! سعی میکنم بیشتر به خودم مسلط باشم ! تلاشم بی نتیجه است ...


چرا همه اتفاقا باید برام من بیافته ؟ چرا باید تجربه ای که دوبار آزارم داد دوباره تکرار بشه ؟ چرا نتونستم جلوش رو بگیرم ؟ چرا اینقدر این جامعه ، این کشور ، این دنیا ، این زندگی نفرت انگیزه ؟


میرسم به چمنزار ! روی چمن های کنار پل فردوسی دراز میکشم و به بالای سرم نگاه میکنم ! باورم نمیشه ! چرا آسمون خاکستریه ؟ چرا برگ درختا سیاهه ؟ دنیا رو دارم سیاه سفید میبینم ! لعنت به احساسات که ادم رو کور میکنه ...


ابر ها بالای سرم حرکت میکنن ! دستم رو دراز میکنم که بگیرمشون ! که ازشون بپرسم با این عجله کجا میرن ؟ مگه دنیا مقصدی هم داره ؟ اما دورن ! اونقدر دور و دست نیافتنی که با ناامیدی دستم رو میندازم ! اما اونی که من میخوام از ابر ها هم دورتر و دست نیافتی تر به نظر میرسه ! انگار اون بالای بالای آسموناست ! دلم میخواست دو تا بال داشتم و با احساس آزادی به سمتش پرواز میکردم ...


ارسلان میگه منتظرش نباشم و برم خونه ! چند تا اس ام اس به هم میدیم و یه ذره فحش میدیم دوباره ! ول میکنم میرم ! تصمیم میگیرم پیاده برم ! وقتی راه میرم راحت تر میتونم فکر کنم ! فکر کنم که چرا اینطور شد ؟ چرا باید اون سد شکسته میشد ؟ چرا من باید اشتباه چهارسال پیش رو تکرار میکردم ... فکر کنم که چرا همیشه کاری که من میکنم اشتباه از آب در میاد ؟ چرا همیشه تصمیماتم اشتباهه ؟ چرا من به درد هیچی نمیخورم !


از مسیر سه کیلومتری مقابلم  یک کیلومتر با اتوبوس تقلب میکنم ! توی اتوبوس حواسم اصلا نیست ! بعد یهو متوجه میشم همه به من خیره شدن !  باد موهام رو به ریخته ! دارم به همه جا چشم غره میرم ! و قوز کردم ! یا در واقع کمرم زیر بار اشتباهات و مشکلاتم خم شده ...


از اتوبوس پیاده میشم و دوباره پیاده راه میافتم ! یاد حرف آرش میافتم : « مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه ، قدم میزنه » ! سعی میکنم به خودم لبخند بزنم اما بیشتر شبیه دهن کجی از آب در میاد در نتیجه بیخیالش میشم ...


توی پارک همه چیز عجیبه ! اصلا دنیا عجیبه ! از دنیا ، از زندگی خسته شدم ! من همونم که گفتم « عجب دنیای زیبایی » و حالا میگم که ازش خسته شدم ! سیر شدم و دیگه حوصله اش رو ندارم ! منکرش نیستم ... هنوزم میگم «عجب دنیای زیبایی » ! زیباست ! قشنگه ! اما یک آهنگ قشنگ رو هم وقتی زیاد گوش کنی ازش زده میشی ! یک شعر قشنگ رو هم زیاد بخونی برات تکراری میشه ! منم اونقدر با این زندگی سر و کله زدم که ازش سیر شدم !


بازم همه دارن به من نگاه میکنن ! میدونم قیافه ام وحشتناک شده ! حتی لات های پارک هم با وحشت بهم نگاه میکنن ! چه اهمیتی داره ! من اشتباه کردم و حالا باید تقاصش رو بدم ! یکسال دیگه رنج و سختی ! دوسال دیگه حفاظت و بعد احتمالا دوباره شکستن ...


آره ! منی که همیشه به مرد بودنم افتخار میکردم ! همیشه به مقاوم بودن در برابر امواج زندگی راضی بودم ! حالا میشکنم ... وقتی «مرد» ، میشکند ...


وقتی مرد میشکند هیچی نمیتونه آرومش کنه ! مثل اینه که یک کوه رو گذاشته باشن روی کمرت ! «مرد» ها اونقدر زیاد نیستن که بتونن بگن آره پسر! ما هم تجربه اش کردیم ! خیلی سخته !


وقتی میرسم خونه و در اتاقم رو با عصبانیت به هم میکوبم ! هوس نوشتم میکنم ! بعد از یکسال دوباره دستم با کاغذ و قلم آشتی کرده !


قلم رو برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن :



هر شِکوه در دلم ز شُکوُه نگاه توست // هر درد در وجود خسته ام از سوز آه توست


آیم به کوی تو ، هر سحر از بهر روی تو // پایان آرزویم آن نگه گاه گاه توست


ترک خدای کردم و دیندار دل شدم // من بت پرستم و بُتم آن روی ماه توست


شطرنج مِهر ، مُهره رخ می نمود و دل // چون اسب در رکاب و به فرمان شاه توست


خورشید هرچه هست ، همه نور چشم توست // شب هیچ نیست و همه موی سیاه توست


قسمت چنین گذشت که دل مست بوی توست // تقدیر گشت اینکه دو چشمم به راه توست


تنها امید خستگی من امید توست // تنها دلیل هر سحرم هر پگاه توست


مستی ز جام توست مرا معصیت تمام // تنها دلیل توبه شکستن گناه توست

نظرات 5 + ارسال نظر
arsalan سه‌شنبه 19 خرداد 1388 ساعت 06:50 ب.ظ

sohrab!
vaghean bad az 4,5 ruz in kheyli natijeye badiye?!

az das dadan mitarsi?!
in hame va3 man loghoz khundi!

ajab

mogheyiate mano mikhay?!

ye adami ke mese sag vabaste shode!
to be man migi vaziyatet khube?!

ajab

vaghean darket nemikonam!
daram kam kam masket ro az sohrab vagheyi tashkhis midam!



ezafe konam!
khodet pa shodi donbalam oomadi!
va
inke ,hosele nadaram,sry va3 fingilish!

ss سه‌شنبه 19 خرداد 1388 ساعت 05:07 ب.ظ http://www.sshadow.blogfa.com

ببینم، من که نمی فهمم چه مرگت شده. نکنه تو هم عاشق شدی؟ هان!

u can visit my blog for the last time: D

احمدرضا سه‌شنبه 19 خرداد 1388 ساعت 04:43 ب.ظ http://dehkadyetheme.blogfa.com

سلام من شما رو لینکیدم شما مارو بلینک

Cool Cat سه‌شنبه 19 خرداد 1388 ساعت 03:26 ب.ظ http://13throom.com

جدی تو خودتو مرد حساب می کنی ؟:d

نیلو دوشنبه 18 خرداد 1388 ساعت 10:45 ب.ظ

عاشقی ها: دی

برو بچه ببینم خودتو جمع و جور کن! لوس خنک. این اداها چیه؟ باو چرا ناامیدی؟ تازه من کلی فکر کرده بودم برات کلی راه حل های جالب و خوب گیر اورده بودم بوقی

چرا جا زدی؟:دی

جدا یه کم خودتو جمع و جور کن. با یه کلمه حرف ادم شکست نمیخوره!! کسی که این نوشته رو آپ کرده داداش من نیست! داداش من خیلی جدی تر و قوی تر و منطقی تر بود که بخواد به این صورت مجنون بشه. باید تو راهی که رفتی ثابت قدم باشی

در ضمن اصلا کار خوبی نیست که کسی بخواد جلوی احساساتش رو بگیره! اینو خودت به من یاد دادی! فراموش کردی؟ فقط باید بتونی باهاش منطقی و عاقلانه برخورد کنی

ممنون. این بخش از خبرهای ما به اتمام نرسید[:S048:]

راستی اینم بگم تموم:دی هی بت گفتم پاشو امشب برو بیرون بین موسوی ها. حال و حوات هم عوض میشد. نشستی الکی غصه خوردی

به من که اینقد خوش گذشت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.