من جوجه سکوتم ...

باید سکوت من را شخم بزنی ... حرف‌های من را، گاهی در یک چاله آب روی زمین پیدا می‌کنی، گاهی در درخشش ماه در آسمان. گاهی یک شعر نو می‌شود و با دود سیگار بالا می‌رود و گاهی غزل می‌شود و با قطره های باران پایین می‌آید. گاهی به شکل از یاد بردن رنج‌ها و گلایه ها و چیزهای منفی دیگر است و گاهی به صورت به خاطر سپردن و گرامی داشتن یک تاریخ و یک واقعه است. حرف های من را گاهی فرانسوا وولتر می‌گوید، گاهی هاینریش بُل. گاهی لورکا و اسپنسر و پوپ و تاگور ... حرف‌های من گاهی شب تا صبح مقاومت دربرابر حسرت فشرده شدن یک آغوش است، گاهی بخار نفس‌هایم می‌شود تا روی جدار داخلی پنجره ماشین بنشیند، گاهی یک صورت عرق کرده و موهای آشفته می‌شود، گاهی در آغوش فشردن یک گلدان کوچک است ... گاهی یک نغمه سه‌تار است که بی مقدمه نواخته می‌شود، و گاهی توی رگ های برجسته پشت دست راستم جاری است و تنها با لمس شنیده می‌شود ...

لُب مطلب آنکه من «جوجه سکوت»م ... اگر به لب‌هایم خیره شده‌ای تا حرف‌هایم را بشنوی در اشتباهی، لب‌ها برای بوسیدن هستند ... برای شنیدن حرف‌هایم باید جای به دیگری گوش بسپاری ... به همه این ناگفته هایم ...

۷/۱۱/۹۷

برای تویی که دخترک خنگول و بنفش این قصه بودی ...

عکس از سهراب

این یک داستان عاشقانه است. داستانی که هیچوقت نخواستم به این شکل بنویسمش. که تو بیایی و قورباغه‌ها ابوعطا بخوانند. که آن کسی باشی که از دنیا فرار می‌خواهی. اما داستان خودش، خودش را نوشت. قورباغه‌ها شاهزاده‌های قصه شدند و شهرزادها با قوم لوط هم مسیر شدند و شال‌های صورتی ابوعطا خواندند. من بنفش شدم و بنفش از من دور شد. من ابوعطا شدم و شال‌ها برایم بافته شدند. من در عالم مثال شدم و تو مرا فلسفیدی. این یک روایت تاریخی است، از نگاهی که هیچوقت خیره نشد.

داستان، جایی در کوچه مشیری اتفاق می‌افتاد، در بحبوحه دنیای فلوبر، وسط یک ملودی گیتار، در پرده دوم یک نمایشنامه تک‌پرده‌ای، یا حتی در یکی از داستان های رالف داول، شاید حتی، در پارمنیدس افلاطون. من نمی‌توانستم نویسنده چنین داستان عظیمی باشم، من تنها ناظر کوچکی بودم که به دنبال سرنخ‌های آن می‌دویدم، تا شاید در گره‌گشایی حیرت‌آورش حاضر باشم. تو آن‌جا نشسته بودی. دخترکی زیبا، پشت یک میز کافه، شاید لپ‌تاپی جلویت بود و کُد می‌زدی و برنامه‌نویسی می‌کردی، یا یک لیوان قهوه جلویت بود و از قاصدک‌ها می‌نوشتی. شاید قلم‌مو به دست گرفته بودی و داشتی دنیای کافه را نقاشی می‌کردی، یا گیتار به دست گرفته بودی و فضای کافه را پر از موسیقی می‌کردی. شاید سیگاری در انگشتان کشیده‌ات بود، و نقاب غمگین یک نمایش یونانی به چهره‌ات، و داشتی از کژکارکردهای سرمایه‌داری برای کافه‌چی می‌گفتی. یا شاید، من داشتم «ترکم نکن» می‌زدم، فضای کافه پر از نوای هارمونیکایی در مینور بود، تو شخصیت اصلی یک رمان کارآگاهی بودی.

نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه؟ که پایان ماجرا کجاست؟ شاید جایی شبیه یک کلبه کوهستانی، یا در میان هوای دودآلود یک کلان‌شهر ... نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه، اما پایان داستان، تک تک لحظات آن است. باید می‌گذاشتم تو بروی. تنها قانون لاینفک زندگی زوال است. به قول شما مهندس‌ها، آنتروپی. به قول شما نویسنده‌ها، افول. به قول شما نمایش‌پیشگان، کاتارسیس. همه چیز باید پایان یابد. نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه؟ اما تنها پیام آموزنده داستان، آن بوده که تو، تو نیستی، که تو، منم، که تو پارمنیدس افلاطون است، که آقای بنفش پالت است، تن زخمی و رنجیده ملنا (Malena). که گاهی آدم‌ها باید سر راه هم قرار بگیرند، و گاهی باید از سر راه هم کنار بروند. که هر لحظه، هر انسان، هر احساس، به اندازه تمام عمر ارزشمند است. که زندگی یک پیاده‌رو بی پایان پاییزی است که باید در آن راه برویم، و صدای خرد شدن خاطرات را زیر پایمان بشنویم. نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه؟ که نقطه بروز (Epiphany) این داستان، آن است که هیچ آغاز و پایانی ندارد، که تو هیچ نیستی، جز همه، که هر آنچه شد، نشد، می‌توانست بشود، یا خواهد شد، همه با هم تجلی حضور توست، تجلی عطوفت من، و تجلی تمام تن‌هایی، که همآغوش شخصیت فرعی این داستان شدند. یک ارگاسم طولانی ...

پ.ن: در من مچاله‌ای است ز من های او شده / بیرون من منی است، شُمای اُتو شده ...

وجود با عدم از لذت اتصال کند ...

اون روز نوشتم :

نظر شخصی من، که حاصل کنکاش ها و استدلال های درونی , مطالعاتم توی فلسفه و عرفان و تجربیاتم توی زندگیمه اینه که آرامش مظهر «عدم» و عدم آرامش حاصل «وجود».

وجود با خودش ناآرامی میاره و البته انسان زنده به آن است که آرام نگیرد. وجود فهم و دانش ناآرامی در اندیشه میاره، و اگه دقت کنی آروم ترین آدما اونایی هستن که ذهنشون رو بر هرگونه فهمی بستن مثل مذهبیون متعصب. وجود فعالیت عدم آرامش فیزیکی میاره و عدم فعالیت آرامش فیزیکی. وجود عشق ناآرامی روحی میاره و نبودش آرامش؛ و قص علی هذا ...

کل زندگی در همین ناآرامی های گوناگون خلاصه میشه ...










به قول مولانا:

تا بودم یک سر موی از وجود /عزم بیابان عدم چون کنم



نم واژه دوازده ساله شد ...


In ultimas res

داستان  را باید یک جا شروع کرد، اما ای کاش شروع آن پایان آن نباشد ... مثلا در میانه In medias res ... یا جایی نرسیده به اولین کشمکش داستانی ... یا مثلاَ وقتی مادر شخصیت اصلی می‌میرد.

من قصه را از آخر شروع کردم. و این اشتباه من بود. باید به کسی می‌گفتم این را. باید جایی می‌نوشتم. دارم از همه جا فرار می‌کنم، شبکه‌های اجتماعی، پیام‌رسان‌ها، دوستان قدیمی ... تنها جایی که هنوز در آن احساس امنیت می‌کنم اینجاست ... این خانه کوچک خاک گرفته ...


نشسته بودم یک جایی و یک چیزی میگفتم و یک چیزی می‌نوشتم. یا مثلا آن روز در مترو که بوی ماندگی افکارم کل واگن را برداشته بود، و نقطه اتصال بالا و پایین می‌رفت و من آن شعر را گفتم. و آن شعر ده روز بعد تعبیر شد ... یک نفر آدامس‌های ارزان می‌فروخت و من داشتم روح خودم را می‌جویدم.


من میخواستم قصه را به پایان ببرم


اما من، قصه را از آخر شروع کرده بودم ...





پ.ن: راستش من فکر می‌کنم یکی از پارادوکسیکال ترین چیزای دنیا اینه که، همون شعور و آگاهی که تقید و تعهد میاره، همون شعور و آگاهی میل به رهایی هم ایجاد میکنه ...


پ.ن2: قوانین جدید بلاگ‌اسکای، بخصوص از این نظر که قالب وبلاگمو ازم گرفته، باعث شده که این بار واقعا به خداحافظی کردن با اینجا فکر بکنم ... هنوز مطمئن نیستم ولی ...

دوست ...

اصولاَ شوخی‌هایی می‌کردیم که فقط خودمان می‌فهمیدیم، برای دیگران، کاملا لوس و کسالت‌آور بود. مثلاَ، هروقت که قرار ملاقاتی می‌گذاشتیم، در پایان مکالمه به او می‌گفتم «See You» و جواب می‌داد: «See Me» و این بازی‌ با کلمات کوچک مضحک، بخش جدایی ناپذیری از ارتباط ما شده بود. اینکه من به امید دیدار بودم و او، مؤمن به دیدار ...

گاهی با تلفظ کلمات بازی می‌کردیم، گاهی با معانی آن‌ها. گاهی گزاره‌های پیچیده منطقی را پشت سر هم ردیف می‌کردیم و از اینکه تنها کسانی بودیم که می‌توانستیم  نقیض‌های چندگانه (Multiple Negations) را درک کنیم، از خودمان کُلی راضی و خوشنود می‌شدیم. خلاصه اینکه یک دنیای دو نفره داشتیم و کس دیگری را هم اصولاَ به آن راه نمی‌دادیم. دنیایی که از وقتی به یاد می‌آوردیم، و حتی گاهی قبل‌تر از آنکه به یاد بیاوریم، بینمان وجود داشت، و شاید گمان می‌کردیم که تا ابد وجود خواهد داشت. او را نمی‌دانم ولی من هیچوقت پایان را تصور نمی‌کردم و نمی‌کنم، هیچوقت وداع را دوست نداشته و ندارم. کسی که بی‌علاقه به وداع نگفتن نیست، می‌تواند تا ابد، در ذهنش، در دنیایی که برای خود ساخته زندگی کند، چه آن دنیا بقا یابد، چه پایان یابد، و چه دچار فاصله شود.

آخرین روزی که یکدیگر را دیدیم، روزی که او مشغله بستن چمدان‌هایش را داشت و من اضطراب رسیدن به کارهای دانشگاه، قرار بود تنها بیست دقیقه با هم چای بخوریم و خداحافظی کنیم. یک ساعتی طول کشید اما، دل کندن ساده نبود. وقتی دم در، هنگام خداحافظی، یکدیگر را در آغوش گرفتیم، منی که هیچوقت وداع گفتن را دوست نداشتم بدون امیدی به دیدار (حداقل به این زودی ها) گفتم: «See You» ... برای چند دهم ثانیه مردد ماند، سرش را طوری تکان داد که معلوم بود او نیز این بار دیگر ایمان ندارد و گفت: «See Me» ... سپس در حالی که پشتش را به من کرده بود و به سمت انتهای کوچه می‌رفت، زیر لب، در حالی که انگار داشت با خودش حرف می‌زد دوباره گفت: «آره ... See Me» ...

 

 

سهراب
(به مناسبت بیست و پنجمین بیست و پنجم تیر ماه)