زمان همه چیز را می ساید!


ده سال پیش در چنین زمانی، این کشف میتونست جذاب‌ترین اتفاق دنیا برای من باشه. برای اون آقای نگاهی که هدف زندگیش این بود که بتونه «سفیدچاله» ها رو کشف کنه یا بتونه انتهای کیهان رو رصد کنه.


پنج سال پیش چنین زمانی، این میتونست بزرگترین حسرت من باشه، برای کسی که مدیریت میخوند و نجوم خوندن براش تبدیل به یک «what if ...» بزرگ توی زندگی شده بود.

امروز اما، این عکس هیچ احساسی رو برانگیخته نمیکنه، برای منی که به قول صائب تبریزی «همت ما می‌زند پر در فضای لامکان/بیضه افلاک را در زیر پر داریم ما». برای منی که داره سعی میکنه راه خودش رو روی زمین پیدا کنه نه توی آسمونا ...

در کار خیر ...

دو تا دیت (Date) رفته بودیم ...

وسط حرف درباره فکر کنم «امتحان دادن» به شوخی بهش گفتم: « دادنی رو باید داد ... »

گفت: «ولی گاهی دادنی رو باید دیر داد ... »

گفتم : «موافق نیستم ... اتفاقاَ باید در اسرع وقت داد ... چون اگه شر باشه، که شرش کنده میشه، اگرم خیر باشه که حاجت هیچ استخاره نیست ... »


خندید گفت اینو یه جا بنویس!

اینجا نوشتم، نوشتم که یادم باشه فلسفه خودم به زندگی هم باید همین باشه. که دادنی رو باید داد، یا خیره یا شر، در هر دو صورت باید زود داد ...





پ.ن: دو شب بعد از این مکالمه زنگ زد گفت میاد خونمون، معلوم بود قانع شده که بده !

سکس داند که در این دایره سرگردانند ...

من همیشه قسم میخوردم که هیچوقت توی رابطه خیانت نمی‌کنم. یعنی می‌خوام بگم برام کاملاَ یه امر مسجل و بدیهی بود. همیشه می گفتم که چون اولین عشقم با نوعی خیانت تموم شد، هیچوقت کاری نمیکنم کسی چنان حسی داشته باشه. یه پیش‌بینی خیلی محکم و قطعی درباره رفتار خودم.

مسئله قابل تأمل اینه که من هیچوقت در موقعیتی که فرصت خیانت داشته باشم قرار نگرفتم، یا حداقل، قرار نگرفته بودم. تازه وقتی آدم در موقعیتی قرار می‌گیره میفهمه که چقدر پیش‌بینی‌هاش درباره رفتار خودش درست یا غلط بوده. مسئله قابل تأمل اینه که خیانت اساساَ یک ایده نیست، یک عمله. مثل فلسفه و ادبیات و جامعه‌شناسی نیست که بشه تحلیلش کرد و حتی براش درست و غلط مشخص کرد. مثل برخورد دوتا ماده شیمیایی می‌مونه. نه چیز درستیه نه چیز غلطیه، یک واقعه است، یک برخورد و یک کنش و واکنش ... قابل پیش‌بینی هم نیست تا وقتی که این دو ماده بهم برخورد بکنن، اونوقته که تازه مشخص میشه آیا اصن واکنش‌پذیر بوده یا نه، اگر بوده، واکنشش سریعه یا آهسته، نور و گرما آزاد میکنه؟ در سطح اتمیه یا مولکولی ؟ و ... ؟


و من بعد از سالها که تحلیل‌های مختلفی درباره مسئله خیانت داشتم، بالاخره در موقعیتی قرار گرفتم که فقط یک پی‌ام باهاش فاصله داشتم. که دختری که از نظر جنسی حتی شاید جذاب‌تر از فردیه که بهش متعهدم، منتظر پیام من بود، که بیاد و فقط یک شب باهام بخوابه (بگذریم که اون شخص خودشم دوست پسر داشت!!)... یه قراره یک شبه که می‌تونه راحت اتفاق بیافته و بعدم هیچ حرفی ازش زده نشه و احتمالاَ روح هیچکس هم خبردار نشه. یک پی‌ام تا یک لذت فوق‌العاده، متفاوت، جدید، جذاب و البته، از نظر چارچوب های پوسیده اخلاقی، اشتباه ...

اینجاست که آدم میفهمه که چقدر غیرقابل پیش‌بینیه ... اینجاست که من فهمیدم نه تنها خیانت، یک چیز لزوماَ بد و تقبیح شده نیست، بلکه فهمیدم انجام ندادنش هم اونقدر بدیهی نیست، که انجام ندادنش گاهی واقعاَ سخت‌تر از انجام دادنشه ... و  اگرچه من این کار رو نکردم درنهایت، اگرچه وفادار موندم به تموم اصولی که برام خودم داشتم، اما فهمیدم که اون اصول اونقدر هم بدیهی نیست. فهمیدم که اگر در موقعیت قرار بگیرم. ممکنه تک تک سلول‌های بدنم تصمیم  نامطلوب رو بگیره، و تمام اصول من حریفش نباشه. من اون کار رو نکردم، و این کار واقعاَ سختی بود. واقعاَ سخت. چیزی نیست که بهش افتخار بکنم. اما چیزیه که ازش یاد گرفتم ... یاد گرفتم که فقط چیزهایی قابل تحلیل و قضاوت و ارزشگذاری هست که کاملاَ ذهنی باشه، مثل عشق ... اما چیزهایی که واقعی باشه، عملی باشه، و طبیعی باشه، فقط می‌تونه اتفاق بیافته، یا نیافته، همین ... مثل مرگ ...

ربع قرن ... !

ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسی‌اش ترسناک به نظر می‌رسد. انگار خیلی طولانی است، انگار یک عمر است! در واقع اما این بیست و پنج سال ... حتی خیلی بیشتر از این‌ها طول کشید. درواقع، دقیقاَ یک عمر بود. اما همانقدر که طولانی و طاغت‌فرسا بود، در یک چشم بهم زدن هم گذشت. تناقض عجیبی است. اما چیزی که این ربع قرن را ترسناک می‌کند هیچکدام از این‌ها نیست. قسمت ترسناکش آن است که من رُبع قرن زنده بوده‌ام، اما نهایتاَ رُبع ساعت زندگی کرده‌ام. به اندازه زمانی که یک لیوان بزرگ چای برای خودت می‌ریزی، تا زمانی که آنقدر سرد شده باشد که بشود خورد، اما آنقدر هم سرد نشده باشد که از دهن بیافتد. دقیقاَ پانزده دقیقه. کل این بیست و پنج سال را، اگر لحظاتی که واقعاَ در آن زیسته‌ام را جدا کنیم و کنارهم بگذاریم، پانزده دقیقه خواهد شد، به زحمت!


اما حتی این هم ترسناک‌ترین قسمت ماجرا نیست. ترسناک‌ترین قسمت ماجرا آن است که من اصلاَ در جایی که باید در 25 سالگی می‌بودم نیستم. گوشم از این شعارها پر است که تازه اول جوانی است و وقت زیاد است، و قطعاَ می‌دانم در قرن بیست و یکم یک انسان بطور عادی (اگر بر اثر ایدز و سرطان و تصادف رانندگی و ریزش برج‌های تجاری و زلزله و خشک‌سالی و جنگ‌های خاورمیانه و عملیات تروریستی و ... نمیرد) حداقل 70-80 سال عمر می‌کند، که من هنوز به نیمه این دوران هم نرسیده‌ام. مسئله این نیست که من برای چه کارهایی وقت دارم. مسئله کارهایی است که وقت آن در 25 سال اول زندگی بوده و انجام نشده است. تجربیات بدست نیامده، لذت‌های تجربه نشده، سفرهای نرفته. مسئله برخی مسیرهای در زندگی است که قاعدتاَ باید نقطه پایان آن 25 سالگی باشد و من تازه دارم آن‌ها را شروع می‌کنم، ترسناک‌ترین قسمت ماجرا اینجاست. اینکه من در 25 سالگی خود، تازه وارد مرحله‌هایی از زندگی می‌شوم که در دیرترین حالت ممکن 4-5 سال پیش باید به آن می‌رسیدم. صد البته در زمینه‌هایی هم خیلی از 25 سالگی خیلی آدم‌ها جلوتر هستم، بر منکر آن لعنت، از این دست شعارها هم خودم بلدم و نیازی به گوشزد کردن نیست. اما متاسفانه گزاره دوم نقیض گزاره اول نیست ... اما گزاره اول شرط لازم برای استفاده کردن از گزاره دوم است.


و بعد، در پایان همه این خلأها، جای خالی توست که بیشتر از همه آزارم می‌دهد. جای خالی انگشتانت در بین انگشتانم، جای خالی نرمی پستان‌هات وقتی سرم را روی آن می‌گذارم، جای خالی صدایت وقتی برایم چای ریخته‌ای و داری حافظ می‌خوانی. در میان همه خوشبختی‌های ناقصم، کتاب های نخوانده ام سفرهای نرفته‌ام، لذت‌های نچشیده‌ام و معرفت های نیافته ام، این نیافتن توست که بیش از همه ربع قرن مرا ترسناک می‌کند. نکند مجبور باشم ربع قرن دیگر بجویمت و باز نباشی ؟ نکند نصیب من از تو نیز مانند زندگی، فقط ربع ساعت باشد؟


اما باید بنویسم که به پاس این رُبع ساعتی که زندگی کرده‌ام قدردان هستم. باید اعتراف کنم که انسان آنقدر موجودی غیرعقلایی است، که حتی اگر بدانم در رُبع قرن بعدی نیز تنها رُبع ساعت زندگی خواهم کرد، احتمالاَ ادامه خواهم داد و لذت خواهم بُرد. متأسفانه همه محاسبات هزینه و فایده درباره زندگی بشر، کاملاَ عبث و بی‌معناست. اما می‌دانم که این ربع قرن را اشتباه زیسته‌ام. می‌دانم آدم اشتباهی بوده‌ام، و می‌دانم که اگر وقتی نیم قرن شد، اگر برگردم و این نوشته را بخوانم، و همچنان اشتباه زیسته باشم، آنگاه شاید دیگر به دنبال انتخاب‌های غیرعقلایی نباشم. آنگاه دیگر لیوان چای سرد شده و از دهن افتاده است. امروز اما، در بُهت این رُبع قرن می‌نویسم، برای روزی که تبریک ندارد، برای عمر بی حاصلی که یکسال دیگر از آن کم شد ... که ربع قرن از آن گذشت. ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسی‌اش ترسناک به نظر می‌رسد. چون خیلی طولانی است! چون یک عمر است!


 

۲۷ آذر ماه ۱۳۹۷

مرثیه ای برای ۲۵مین سالی که درگذشت

سهراب

بودن یا نبودن ... ؟!؟



1- پانزدهم شهریور 97، یازده سالگی این خونه قدیمی من بود، و من یادم رفت بیام توش بنویسم و بگم که چقدر برام ترسناکه که قبول کنم، یازده سال گذشته :-)


2- روز‌ها و سخت و طاقت‌فرساست. پایان‌نامه‌ هست، بی‌پولی هست، تصمیم تغییر رشته و تموم سختی‌های همراه باهاش هست. فشار زمانی هست، فشار کاری هست ... خلاصه ملالی نیست جز دوری شما !!!


3- به تاریخ یازده آبان ماه 1397 نوشتم : «رفتی و رفتن تو جهان را فراگرفت / طفلی که بعد گریه، زبان را فراگرفت ... پیدا نبود قصه کُجا تلخ می‌شود / چون قهوه، بعد بلع دهان را فراگرفت ...»






پ.ن : راستی که من نمیدونم ادبیات یا زبانشناسی، ولی مطمئنم لاتین و سه‌تار ...