–آری، اما در آن میز بزرگ
دشمنی مخفی مسکن دارد
که ترا میجود آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چیز بیهدهٔ دیگر را
و سرانجام، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
همچنان که قایق در گرداب
و در اعماق افق، چیزی جر دود غلیظ سیگار
و خطوط نامفهوم نخواهی دید»
(فروغ فرخزاد)
(مولانا جلالالدین محمد بلخی - مجالس سبعه - المجلس الاوّل)
«آن کس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند:
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند عشق تو، جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روزی غبار ما را، آشفتهپوی باد،
در دوردست دشتی از دیدهها نهان،
بر برگ ارغوانی
- پیچیده با خزان -
یا پای جویباری
- چون اشک ما روان -
پهلوی یکدگر بنشاند!
ما را به یکدگر برساند!»
پ.ن: هنوز درد میکند، جای دوست داشتنت ...
سیزده سال از روزی که برای اولین بار به اینجا سلام کردم گذشته است. سیزده سال، یک عمر.
نم واژه، همچنان گاه و بیگاه این سطح کهنه را مرطوب میکند. کهنگی، یک جایی درون خوابهای من ریشه کرده است. کهنگی، تاریخ را به رخ میکشد. اینجا لبریز از مرثیههایی به بلندای تاریخ است. شعرهایی برای افرادی که خودشان هرگز سروده نشده بودند. طعنههایی به بدطعمی عسل.
من با این خانه کوچک نمور، گفتن آموختم و با همین خانه سکوت کردم و با همین خانه نگفتن مشق میکنم. تکرار تکرار تکرار تکرار. تاریخ بوی گند تکرار میدهد. و من در بُهت این بی رنگی بشریت ام. بوی عرق همآغوشی، بوی محزون بیعشقی، بوی نم واژه، بوی نم. نم گرفته جایی، روی گونه یا لای پا. تاریخ بوی گند نم گرفتگی میدهد. و من اینجا به جشن مینشینم ناکامی ای را، که در مهرههای گردن سرمایهداری جا خوش کرده بود. کدام مرثیه در تاریخ نمزده جا مانده ...
« که هنوزدر گلوی هر نوزاد
بغضی قدیمی هست
و اولین صدای انسان
آواز گریهایست که هرگز
هیچ پرنده اندوهگینی
شبیه آن را نخوانده است. » (ژیلا مساعد)
" سرد است
درخت بالاپوش خود را
پرتاب میکند
و خشخش هر برگ
عبور موذیانه مرگ را خبر میدهد
سرد است
تنها کلمات
چون بارانی از ستاره و گرما
بر شب انسان فرو میریزند."