بی نام و نشانی از تاریخ ...

اینجا
خاورمیانه است

ما با زبان تاریخ حرف می زنیم
خواب های تاریخی می بینیم
و بعد
با دشنه های تاریخی
سرهای همدیگر را می بُریم

از شام تا حجاز
از حجاز تا بغداد
از بغداد تا قسطنطنیه
از قسطنطنیه تا اصفهان
از اصفهان تا بلخ
بر سرزمین های ما
مرده ها حکومت می کنند

اینجا
خاورمیانه است
و این لکنته که از میان خون ما می گذرد
تاریخ است.

در پایتخت قصه های هزار و یک شب
دیکتاتوری را به دار کشیدند

سلطان سلیم
برای جفت و جور کردن کابوس امپراتوری
به هلال خصیب سفر کرد
شاه عباس
برای لندن پیام فرستاد
عبدالوهاب
روی نقشه ی صحرا خم گشت
تا رد پای ترک ها و مجوس ها را
به انگلیسی ها نشان بدهد

اینجا
خاورمیانه است
سرزمین صلح های موقت
بین جنگ های پیاپی
سرزمین خلیفه ها ، امپراتوران ، شاهزادگان ، حرمسراها
و مردمی که نمی دانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند.

  • (حافظ موسوی)

لُب مطلب : بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم !

"پرسیدم : متوجه منظورم میشی ؟
متوجه شد. بخش ترسناک قضیه همین بود; که کسی بفهمد من چه می گویم."


من آدم بدغذایی نیستم، اما چطور می شود رفتار آقامنشانه داشت وقتی هر چیزی که برای آدم می آورند دست کم دوازده تا ماده تشکیل دهنده دارد که لااقل یکی اش را دوست ندارم !؟؟ استیک سفارش می دهی با دسر هلو، ولی می بینی همان را هم رویش سس آسپرین ریخته اند ! اسکالوپ دریایی به نظر خوب می آید ولی باید قیافه ام را می دیدید وقتی خدمتکار به من گفت که در ترکیبی از آبجو و مربای آلو پخته شده. چیزی که از ته دل می خواهم یک سیگار است، و همیشه هم سر تا پای منو را نگاه می کنم تا شاید یک سرآشپز جوان شجاع توتون را جزء سبزیجات آورده باشد. بپز، بخارپز کن، کباب کن یا حتی بریز توی صدف، ولی تو را به خدا یک چیز آشنا بیاور که بتوانم بخورم !


چیزی که زندگی در خارج را برایم جذاب می کرد، حس الهام‌بخش درماندگی بود که با خود می آورد، و تلاشی که باید برای غلبه بر این درماندگی می کردم. پای یک هدف در میان بود و من از هدف داشتن خوشم می آمد.


خوشبختانه سینما رفتن در ردیف کارهای روشنفکرانه است، هم ارز با کتاب خواندن یا وقت صرف افکار جدی کردن. منظورم این نیست که فیلم ها جدی‌تر شده اند، می خواهم بگویم تعداد زیادی آدم وجود دارند که به اندازه من تنبل اند و با هم توافق کرده ایم استاندارد های روشنفکری را پایین بیاوریم.

و به نظر می آید بعد از بحث بر سر قانون اساسی آمریکا در سال 1787 حرف دیگری جز پول برای مردم آمریکا باقی نمانده است.


مردم به سمت وسایل دیگر به همین اندازه خطرناک شهربازی راه افتادند، در آنها هم کمربند ایمنی بهشان می بستند و پرتشان می کردند هوا تا عزرائیل را وسوسه کنند.


اگر دوست دارید به من بگویید جوجه روشنفکر دماغ سربالا، ولی من همینجوری ام و کاری‌اش هم نمیتوانم بکنم !!!



  • از کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم، نوشته دیوید سداریس، ترجمه پیمان خاکسار




نقل قول هایی از ژان پل سارتر

«این زمان است، زمان تماما برهنه! آهسته بوجود می آید، ما را در انتظار می گذارد، و هنگامی که آمد دلمان آشوب می شود، زیرا متوجه می شویم که از مدتها پیش آنجا بوده است.»

(تهوع / سارتر)


« چه اهمیتی دارد در روی زمین درباره تو چه فکر می کنند ؟ فراموشش کن ! همه آدم های روی زمین هم می میرند، پس چه اهمیتی دارد درباره تو چه فکری می کنند؟»

(دوزخ / سارتر)


«هستی حافظه ندارد. از محو شده ها هیچ چیز بر جای نمی گذارد، حتی یک خاطره. وجود همه جا هست، تا بی نهایت، بیش از حد، برای همیشه و در همه جا. وجود با هیچ چیز غیر از وجود محدود نمی شود.»

(نهوع / سارتر)