تقدیم به یک عزیز ...

مدت ها سعی کردم فراموشش کنم ، اما آن جمله همیشه حضور داشت ... دیگر نمیتوانم با آن زندگی کنم !

جمله خیلی ساده ای است :

                                        دوستت دارم !


  • (پائولو کوئلیو ، کنار رود پیدرا نشستم و گریستم )

من خوشحالم ...

من امشب خوشحالم ...

احساس سبکی میکنم ، احساس پرواز !

احساس می کنم قراره تمام دنیا زیبا بشه ! امروز یکی از جالب ترین اتفاقات زندگی من افتاد ! چقدر وقت بود احساسی اینقدر زیبا رو رو تجربه نکرده بودم ...


من امشب خوشحالم ...

نمدونم چرا ! نمیدونم چیکار باید بکنم ! ولی می فهمم که خوشحالی حس قشنگیه ! امیدوارم همیشه شاد باشید ...


شادی قشنگه ! غم قشنگه ! من خوشحالم ! من غمگینم ! من خشمگینم ! همه اینها یکیه ! من امشب هراسانم ! اینم همون شادیه ! همه اش از یک شالوده است ...


من امشب خوشحالم ...

خوشحالی باعث میشه آدم ارزش غم رو بفهمه ! بفهمه که اگر غم نبود هیچوقت خوشحال اینقدر لذت بخش نمیشد ! آدم میفهمه که جهان چقدر قشنگه ! چقدر شیرینه ! با تموم سختی ها و بدی هاش ! با تموم چیزایی که طبق نظر ما نیست ...


من امشب خوشحالم ...

دارم زندگی میکنم ! یک نفر توی دنیا هست که برام ارزشمنده ! و شاید من برای بعضی ها ارزشمندم ! من امشب دارم پرواز میکنم ...


به تن ماندن در این پستی ، به جان پرواز در هستی

                                                   به جان ساقی اکنون من ، ز جان هستم اگر پستم

به رقص آمد کنون دیگر ، سماوات از سماع من

                                                   ملائک مست گشتند از ، شمیم باده ، در دستم ...

(شعر از خودم)


من خوشحالم ...


امشب شب منه !...

یکسال گذشت ... زادروز پر سیمرغ ...

یکسال گذشت ... یکسال پیش در همین روز من تصمیم گرفتم ! تصمیمی که در قالب یک شعر در پست اولم هک کردم :



در میان همه و هیچ ، خود آواره کنیم ... جستنش را به فلک قصه همواره کنیم

پر سیمرغ بسوزیم ، فراخوانیمش .... تا که با یک نگهش مشکل خود چاره کنیم



این شعر رو مخصوص وبلاگ گفتم ... بعد ها هرجا خوندم مردم می پرسیدن یعنی چی ! دقیقا یعنی این :

ما همیشه در برزخی از دانستن همه چیز و هیچ چیز آواره ایم ، و به دنبال یک شناخت می گردیم ، یک حقیقت که به شخصیت و تفکر ما قالب بده و ما رو آروم کنه ! خیلی ها این رو در قالب خدا ، دین ، یا یک مذهب تموم میکنن ! بعضی ها این چیزا جواب ذهنشون رو نمیده ! منم یکی از اونها بودم ! اونوقت این افراد با خودشون عهد می کنن که با راه های خودساخته به این شناخت برسن ! یکسال از این عهد میگذره !



اون روز عهد کردم هرچی یادمیگیرم و میخونم بذارم تو وبلاگ تا غیر از دیگران ، خودم هم بدونم از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم ! امروز عهد می کنم که (غیر از نوشته های معمول که قدیم هم میذاشتم ! ) تمام تفکرات خودم رو بنویسم ! یکسال یاد گرفتم ! شاید میخوام بقیه اش رو یاد بدم :

آنچه کردم کمکی قصه ناخوانده بس است ... بهر عالم همه این مردم وامانده بس است

شوق فریاد ، به دل می شکفد ، این یکبار ... همه افکار اسیر ز گلو رانده بس است



تغییرات اساسی دادم توی وبلاگ ! قالب ! عنوان ، و سبک کارم !



خوب بریم سراغ شام تولد !



«به دیده من چنین می نماید که هرچیز که هست نیک است ، چه مرگ ، چه زندگی ، چه خردمندی ، چه پاکی ، چه دیوانگی ! همه چیز بایسته است !»



(سیذارتا ، هرمان هسه )


این رو که خوندم بی اختیار به یاد یکی از اشعار خودم افتادم که در دی ماه ۸۶ گفتم و مفهومش تو همین مایه ها بود !!



عجب دنیای زیبایی ...

عجب دنیای زیبایی ...

گهی قرمز ، گهی آبی ، گهی همرنگ مهتاب و گهی رنگین و سرخابی

عجب دنیای زیبایی ...

گهی زنده ، گهی مرده ، گهی راهش به خود برده ، گهی آواز سرخورده

عجب دنیای زیبایی ...

گهی عاشق ، گهی غمگین ، گهی نالان ، گهی ننگین ...

عجب دنیای زیبایی ...

هزاران بار یک بوسه ، هزاران بار یک فریاد

فقط یکبار صدها درد ، فقط یکبار صد بیداد

عجب دنیای زیبایی ...

گهی رنگین ، گهی بیرنگ ...

گهی یاری ، گهی نیرنگ ...

گهی ماندن در این کوچه ، گهی رفتن از این دنیا ...

گهی زشت و پلید و بد ، گهی زیباتر از زیبا ...

عجب دنیای زیبایی ...

گهی پر از هزاران درد ، گهی مملوء ز اشک سرد

گهی آزاد از هر کس ، گهی آزاد از هر درد

گهی سالم ولی غمگین ، گهی نالان ولی خوشحال ...

گهی خوشحال و بس گریان ، گهی نومید از اقبال ...

عجب دنیای زیبایی ...

گهی آلام هم بستر ، گهی آفاق در ظلمت

گهی انسان سوار باد ، گهی باد از پی دولت

گهی خورشید تابان تر ، گهی سرد و زمین پر برف

گهی دنیا همه اشراق ، گهی در ظلمتی بس ژرف

عجب دنیای زیبایی ...

من و تو در پس کوچه ، میان عمق تنهایی ، در این کابوس رویایی ، شده مخمور زیبایی ..

عجب دنیای زیبایی ...

به کفر و حق و عشق و مرگ ، تا دنیا به پا باشد ، زمین زنده است ...

و این تنهایی آرام خورشید است در اوج سپهر مرگ ...

عجب دنیای زیبایی ...

به مرگ و هستی و هر داد و بیدادی جهان زنده است !

چنین زنده است انسان در میان هر غم و شادی ...

عجب دنیای زیبایی ...

پر از زشتی ، پر از بیداد ، پر از غم ها ، پر از فریاد ، پر از آلام یک پاییز ، پر از آفاق یک دریا ، پر از تنهایی خورشید ، پر از کابوس چون رویا ، پر از مرده ، پر از آواز سرخورده ، پر از عشق گره خورده ، پر از اشک شب مهتاب ، پر از گریه ، پر از ناله ، پر از سختی ...

ولی در اوج زیبایی ...

عجب دنیای زیبایی ...


واقعا این دنیا زیباست ! کی گفته زشته ؟ اینکه من غمگین میشم ! اینکه یک عزیزی رو از دست میدم و براش سوگوار میشم ! اینکه دلم براش تنگ میشه ! اینکه با بهترین دوستم دعوام میشه ! اینکه عاشق میشم ! اینها همش زیباست ! واقعا این دنیا بینظیره !!! اینها تفکرات فلسفی نیست ! این اعتقاد منه ! من این شعر رو در اوج غم و درست چند روز قبل از اینکه عزیزترین کسم رو از دست بدم گفتم ! بهش معتقدم ! همه چیز در این دنیا زیباست و ارزشش رو داره ! حتی تمام سختی ها و رنج ها !





آهنگ ایکاش از محسن نامجو رو برای وبلاگ قرار میدم ! البته یک قسمتش رو ! کاملش نیست ! و قسمتی از شعر در آستانه شاملو رو هم از شاملو به عنوان کیک براتون اینجا میذارم :



هرچند که غلغله آن سوی در زاده توهم توست ، نه انبوهی مهمانان

که آنجا ، تورا

کسی به انتظار نیست ...



که آنجا جنبش شاید ، اما جنبنده ای در کار نیست .



نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف

نه عفریتان آتشین گاو سر به مشت

نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش !

نه ملغمه ی بی قانون مطلق های متناهی.

تنها تو

آنجا موجودیت مطلقی

موجودیت محض ،

چرا که در غیاب خود ادامه میابی و غیاب ات

حضور قاطع اعجاز است.



گذارت از آستانه ناگزیر

فرو چکیدن قطره قطرانی است ،

در نامتناهی ظلمات .

دریغا ...

« ای کاش ، ای کاش ، ای کاش

                                قضاوتی ، قضاوتی ، قضاوتی

                                                              در کار ، در کار ، در کار

                                                                                        بود ! »



شاید اگرت توان شنفتن بود

پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشان های بی خورشید

چون هرّستِ آوار دریغ میشنیدی :

« کاشکی ، کاشکی ، کاشکی

                                    داوری ، داوری ، داوری

                                                              درکار ، درکار ، درکار ، درکار

                                                                                               .... »


{ ..... }



انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود :

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندوهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل ، توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی

توان جلیل به دوش بردن بار امانت



و توان غمناک تحمل تنهایی ...

تنهایی ...

        تنهایی ...

                تنهایی ... تنهایی عریان.



انسان دشواری وظیفه است.



{ .... }



دالان تنگی را که در نوشته ام

به وداع ،

           فراپشت می نگرم :



فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت .



به جان منت پذیرم و حق گذارم !

« چنین گفت بامداد خسته »





از کادوها (نظرها) پیشاپیش ممنون ! میخوام نظرات خودم رو در موارد مختلف تو این بلاگ بگم ! اگر کسی خواست نظر من رو در مورد موضوع خاصی بدونه متونه تو کامنت ها بگه تا در مورد اون موضوع بنویسم !



تولد وبلاگم هم مبارک !!!!

فضای جادویی

همه ما یکجور فضای جادویی دور و برمان خلق می کنیم ؛ معمولا دایره ای است با شعاع حدود پنج متر ، و فقط به چیز هایی دقت می کنیم که درون این دایره است . مهم نیست آدم باشند یا میز یا تلفن یا پنجره ، فقط سعیمان این است که این دنیا را که خودمان خلق کرده ایم مهار کنیم .

اما مغ ها همیشه دورتر را نگاه می کنند ...



( پائولو کوئلیو ، والکیری ها )

آیا من هنوز زنده ام ؟

آیا من هنوز زنده ام ؟

این سوالی است که دانشمندان بر آن تحقیق می کنند ...

ممنون از سارا که من رو به این بازی دعوت کرد ...

مطالبی که در این پست درج شده اسراری است که تا به حال هیچکس جز من از آنها اطلاع نداشته است ...



1) گویند پسری بود تپل مپل ، سیفیت (!) ، زیبا ، ملوس ، ناز ، خوشگل و کلا خیلی گولاخ و خفن که سهراب نام داشت و گمان می برد که پسر رستم است و بر رخش خود که عوام آن را روروئک خوانند می تاخت ()

بله این من بودم در زمانی که به گمانم هنوز یکسالم تمام نشده بود. آروم آروم به سمت راه پله خانه پدربزرگم رفتم که شونصد ملیون پله میخوره و سوار بر روروئکم به آن نزدیک شدم ! در پائین راه پله این خونه با فاصله یک متر از پله آخر یک دیوار بتونی و خیلی عالی برای کشته شدن تو زلزله و اینا :D وجود داره !

بنده با روروئک ناگهان در یک لحظه بیاد ماندنی سوار بر شیب پله شدم و چون از این سرسره سوار نیکو خوشم آمده بود به خنده درآمد و مادرم در پشت سر گریان به سمت من می دوید ! کافی بود اون روروئک واژگون میشد یا کمی به جلو خم میشد ، کافی بود یک حرکت اضافه انجام میشد تا من پرت بشم و با سر برم تو دیوار و مغزم برای همیشه مورد عنایت قرار بگیره ! اما از شانس بد اطرافیانم چنین اتفاقی نیافتاد !



2) دومین بار فکر کنم چهار-پنج سالم بود رفته بودیم پیک نیک خیر سرمون ! توی پارک های شهر از این شرخ و فلک های زمینی که دور محور خودش میچرخه گذاشته بودن و کف پارک هم سنگ ریزه ریخته بود ! ما هم با بچه هایی که هیچکدوم رو نمیشناختم داشتیم بازی می کردیم . قرار شد سه نفر هل بدن چرخ و فلک دستی رو و بقیه بشینن ! ما هم افتادیم جزء اون سر نفر! شروع به هل دادن کردیم و گردونه کم کم سرعت گرفت ! در یک لحظه من متوجه شدم که دست هام هنوز میله چرخ و فلک رو گرفته برای هل دادن اما پاهان دیگه در حال دویدن نیست ! من با تمام وجود میله رو گرفته بودم و پاهام روی سنگ ریزه های کف پارک کشیده میشد. کم کم فهمیدم که پاهام دیگه سرجاش نیست و به جای اون دو تکه گوشت آغشه به خون اونجاست ! و بعد در یک حرکت آنتحاریک دستم رو ول کردم و پخش زمین شدم و میله گردونه از یک میلیمتری سرم رد شد و برای دومین بار سر من از مهلکه ای جان سالم به در برد ! دیگه نفهمیدم خودم رو چطوری رسوندم به فامیل ! اما یادمه پام تا یکی دو ماه تو باند بود !




3) حدودای شش و هفت بودم که با دوستم توی کوچه بودیم ! یک گالون بنزین هم کنار حیاط بود ! ما هم روی بچگی یک بطری نوشابه خانواده برداشتیم و تا نصفه آب کردیم و بقیه اش رو هم بنزین ریختیم ! بعد هم رفتیم تو کوچه ! برای اینکه کسی ما رو نبینه پشت یک رنو سنگر گرفتیم و آب-بنزین رو روی زمین ریختیم تا مثل این فیلما از یه جایی آتش بزنیم بعد برسه به بطری


خلاصه بنزین رو ریختیم و بطری نصفه رو هم پشت ماشین گذاشتیم و آتیش زدیم ! آتش به بطری گرفت و بطری واژگون شد و بنزین ها آتش گرفت! آب ها هم جاری شد و درست مثل یک جوی کوچک آتش به زیر رنو رفت ...

وقتی پدر خودم و پدر دوستم رو دیدم که با سطل های آب می دوند اصلا فکر نمی کردم که ممکنه همین الان ماشین منفجر بشه ! فقط به این فکر بودم که تنبیهم چه خواهد بود ...



4) ده - یازده سالم بود که با دوستم دعوامون شد ! اون دوید تو خیابون و منم دنبالش کردم ! چراغ قرمز بود اون رفت اونطرف منم رفتم وسط خیابون که ناگهان یک صدای ترمز شنیدم و بعد یک چیز نقرآبی دیدم و احساس کردم دارم قل می خورم و در نهایت پخش زمین شدم ! وقتی بلند شدم هیچ دردی نداشتم ! اما وحشت زده بودم ! من درست از روی کاپوت پژو 206 نقرآبی قل خورده و درست مماس با جدول ها روی زمین ولو شده بودم ! اما نه ماشین زیرم کرده بود نه سرم به جدول خورده بود ! این سر لامصب منم که ...



رسیدیم به جای حساسش ... پیام های بازرگانی :



پدیده ای تکرار نشدنی در دنیای مونث ! جادوگری که جفت پا تو دهن را اختراع کرد ! هیولایی که لرزه بر اندام مذکر ها می اندازد !

« پدیده مونث »

برنامه امشب وبلاگ های بلاگفا و حومه !



5) هیجان انگیز ترینش ! دوازده سالم قطعا تموم شده بود و درگیر بحران های روحی بلوغ شده بودم و همینطور فکر میکردم وای من چه بدبختم و افسرده ام و چه رنجی می کشم تو زندگیم و اینا ... در این هنگام تحت تاثیر فیلم های اکشنی که میدیدم تصمیمی جدی گرفتم ! به پشت بام خانه رفتم و همینطور برای اینکه منم یه کاری کرده باشم تصمیم گرفتم بپرم پائین ! خونه سه طبقه بود ! تنها چیزی که فکرم رو مشغول می کرد این بود که وقتی بیافتم کامل میمیرم یا زنده میمونم و می برنم بیمارستان ! در یک لحظه انقلابی لبه پشت بوم رو وداع گفتم و خیلی فکر کردم جرات دارم و اینا ... اما وقتی آخرین اتصال پاهام از لبه جدا میشد ناگهان تصمیمم تغییر کرد ... ولی دگه دیر شده بود ! وقتی در لحظه آخر تصمیمم عوض شد خودم رو عقب کشیده بودم و حالا داشتم مماس با دیوار پائین می رفتم و هنوز می تونستم لبه پشت بوم رو ببینم که دستم رو به لبه گرفتم و در اون لحظه ذکر خدا پدر و مادرت رو بیامرزه رو نثار معلم ورزشم کردم که با امتحانات سخت بارفیکسش من رو از این نعمت برخوردار کرده بود. به سختی خودم رو از لبه بالا کشیدم و با رنگی پریده در حالی که واقعا صورت مرگ رو در یک لحظه دیده بودم به خونه رفتم و تا امروز به هیچکس در این مورد چیزی نگفته بودم ... ممکنه غیرقابل باور به نظر بیاد ! ولی اتفاق افتاده ...



در پایان چون همه دعوت شدن چهارتا دعوت نامه سفید به همراه یک برگ دعوتنامه ویژه برای امین تقدیم می کنم ...



ویرایش : این بازی بازی خاطرات بود ، برگشتیم به دورانی که مرگ اومده و چشمکی زده و رفته ، اومده که بگه منم هستم ، حواستون باشه ! اما واقعا کدوممون حواسمون رو جمع کردیم ؟

می خوام یه بازی دیگه رو شروع کنم ! بیاین یه ذره به آینده نگاه کنیم ، کی قراره مرگ با ما همآغوش بشه ؟ آیا این نوشته آخرین چیزاییه که شما میخونید ؟


در این بازی شما به این لینک میرین و فرم رو پر میکنید ! این سایت با توجه به فرمی که شما پر می کنید تاریخ دقیق مرگ شما رو بهتون میگه ! شاید بشه با اطمینان گفت که روز و ساعت و ثانیه و ماهش درست نیست ! اما سالش ، فکر کنم با توجه به برنامه ریزی علمی این فرم میتونه صد درصد درست باشه ! بچه ها ! من حدود 55 سال دیگه می میرم



روزشمار مرگم رو اینجا میذارم که همیشه یادم و یادتون باشه که مرگی در پیشه ! از زندگیتون لذت ببرید :




دوستان دیگه هم میتونن روزشمار عمرشون رو  همراه هر مطلب دیگه ای در این مورد بذارن : برای شروع پنج تا دوست عزیز رو دعوت می کنم : سارا ، آرش ، سمان ، مهرناز ، امین