سریعترین ماهیت هستی ...

زمان سریع ترین ماهیت زندگی من بود  ...


مثل رعد و برق لحظه ای می تپد و میرود و تا بیایی صدایش را بشنوی و بفهمی چه شده، هزاربار گذشته و رفته است ...


گاهی تازه وقتی میفهمی که دیگر دیر شده،  قطرات سرد پیشانی سوزان از غمت را خیس میکند، آنوقت چه میتوانی بکنی جز آنکه همآغوش باران بیارامی ...


گاهی چقدر سخت است، آدم بده‌ی داستان بودن، در حالی که نمیدانی حتی کی و چطور وارد داستان شده ای ...


آی آدمها ... E=mc^2 تان برای خودتان، اشک های من چه شد ؟


من که دیوانه زادم و دیوانه زیستم ... آی آدمها، شما را به خدا بگذارید دیوانه بمیرم ...


یکی میگفت نور سریع ترین ماهیت هستی است ...

                                               برادرم، پس زمان چی است ؟

عشق بازی واژه ها ...

سر و کله زدن با کلمه ها، سخت تر از سر و کله زدن با آدماس ... هردو وقتی بهشون احتیاج داری پیداشون نمیکنی ... ولی کلمه ها ، حرفت رو میفهمن ، احساس حقیقیت رو میبینن و بیان نمیکنن، و این خیلی بدتر از آدماییه که واقعیت رو نمیفهمن و میخوان یه چیزی گفته باشن ...


این روزا ... واژه ها درون من عشق بازی میکنن ... و تنها چیزی که عاید من میشه ناله های شهوت آلودشونه ... 


این روزا ... اشعار و وزن ها درون من به رقص میان ... و تنها چیزی که نصیبم میشه صدای گوشخراش موسیقی احساسشونه ...


و بعضی وقتا ... چقدر ننوشتن بهتره از نوشتن، نوشتن و نگفتن، گفتن و شنیده نشدن ... و چه خائنه اون واژه که از درون من میاد و حرف من رو نمیگه ...


و قلم خائن تر ، همان که در قید و بند و اسلوب سرکش ها و نقطه ها و پیچ و تاب ها گاهی آنچنان به بیراهه میرود که دیگر راهی نیست ... جز سکوت ... و همچنان سکوت ...


و نقطه سر خط ... شاید سر خط واژه ای تازه در انتظار باشد ...


تازه !






پ.ن: آهنگ وبلاگ ارسلان به تنهایی برای یک عمر زندگی کردن کافیه ...


A Cup of hot tea, a piece of cake, a Melody in D minor

A Cup Of Hot Tea


چای رو وقتی میخورین داغه ! بعضی وقتا حتی ممکنه دهن آدم رو بسوزونه ... ولی هیچ ابلهی چای سرد شده رو نمیخوره .... چون لذت چای به اینه که تموم وجودت رو گرم میکنه !


روزا تکرارین ولی افکار نه ! اتفاقات تکرارین ولی احساسات نه ! بعضی تکرار ها، مشکلات یا اتفاقات هست که مثل گرمی چایی، گرچه دهنت رو می سوزونه ولی زندگیت رو گرم میکنه و نمیذاره ساکن و یخ زده بمونی ... محتاج یک فنجون چای هستیم !


A Piece Of Cake


این روزا از خیلی ها میشنوم که :


- « سهراب داری بزرگ میشی » (آ)


-« دیگه فضایی نیستی ... مثل زمینی ها شدی ! » (س)


- « از ابعاد آدمیت به بعد دیگه از هستی منتقل شدی سهراب ! » (آر)


و من باید اعلام کنم که از این آزمون سربلند بیرون اومدم و هنوز میتونم فیل رو توی شکم بوآ ببینم ! یاد حکیمی افتادم که میگفت اگه یه روز یه کیک کپک زده بخوری دیگه از کیک های اون کارخونه نمیخری چون بر اساس اون یه کیک قضاوت میکنی ... و این دقیقا حالتیه که در هفته گذشته برای دوستای من پیش اومده بود نسبت به من :دی !!!


A Melody In D minor


یه آهنگ معروف گیتار هست به اسم دیروز (Yesterday) ... توی گام ر مینوره و به طور کاملا اتفاقی من نتش رو توی یکی از کتابا دیدم و با کیبرد خودم زدم و بسی حال داد و زیبایی ر مینور رو هم کشف  نمودیم !

ملودی ها میتونن بیانگر خیلی از احساسات باشن که کلمات نمیتونن ... و این دلیلیه که من این روزا احساساتم رو با گام ها نشون میدم ، چون واژه مناسبشون پیدا نمیکنم ! مثلا امروز دقیقا ر مینور Dm بودم و دیروز دقیقا F#m فا دیز مینور :D


پ.ن1: خطاب به یکی : جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


پ.ن2: یک فنجون چای، یه تیکه کیک و یه ملودی بسته به حال اون روزم، تموم چیزیه که به روزای من معنی میده ! بقیه اش سریال های تکراری فارسی وان، اد لیست تکراری و معلمای تکراریه !




وقتی بچه بودم ...

وقتی بچه بودم مامانم من و میبوسید ...


وقتی بچه بودم ... میخواستم فضا نورد بشم ، همه رویاهام اون بالا بود، بالاتر از این جو لعنتی که هزاران هزار آدم بی ارزش دارن زیرش زندگی میکنن ...


وقتی بچه بودم ... هیچوقت دخترا عاشق من نمیشدن ...


وقتی بچه بودم، هر روز عاشق یکی میشدم، ولی خدا میدونه که اونوقت چقدر عشقا پاکتر بود ...


وقتی بچه بودم، دلم که میگرفت راحت اشک میریختم و زود خوب میشدم ...


وقتی بچه بودم، جدی تر میگرفتنم ...


وقتی بچه بودم، با افتخار تمام آدم بزرگا رو درک نمیکردم ... برخلاف بقیه بچه ها میگفتم دلم نمیخواد بزرگ شم و وقتی میپرسیدم چرا میگفتم : « چون مثل بزرگا میشم »


وقتی بچه بودم چیزی به اسم تنهایی برام معنا نداشت ...


وقتی بچه بودم غربت و دلتنگی رو نمیفهمیدم ...


وقتی بچه بودم درسام رو خوب میخوندم ...


وقتی بچه بودم، وبلاگ نویسی میکردم تا خالی بشم ...


وقتی بچه بودم شعر میگفتم، اونموقع هنوز میتونستم ...


وقتی بچه بودم فکر میکردم بزرگ شدم ...


وقتی بچه بودم یه پست نوشتم به اسم « وقتی بچه بودم ... »





رفیق ... !!!

ههعییی ...


دو سال پیش من یه تجربه تلخ داشتم، من مترسک هایی رو دیدم که میومدن و بهم تسلیت میگفتن و میرفتن ... میومدن و دلداریم میدادن و شاید میخواستن برام دلگرمی باشن ، و شاید بهم ترحم داشتن، و شاید ... و شاید ... و شاید ...


مهم اینه که اون مترسکا از اونایی بودن که خودت میدونی ... از اونایی که بهت گفتم بودنشون حتی کلاغا رو هم فراری نمیده ... !


از اون روز تا حالا، هیچوقت، و مطلقا هیچوقت نتونستم توی موقعیت های مشابه، برم و سعی کنم از یه نفر دلجویی کنم، مگر اینکه خودش بهم پناه میاورد، ازم میخواست ... میدونی ؟ حتی اگر مطمئن بودم که توی دسته مترسک ها نیستم ، از مترسک شدن میترسیدم ...


و برای همینه که با تمام تلاشی که کردم نتونستم حتی یه کلمه تسلیت بگم ... ولی خودت که میدونی ... دل آدم میگیره وقتی میبینه بعضی چیزا اونطور که باید و شاید نیست ...


ههععیی ...


رفیق ، میدونی که توی دلم چی میگذره ... میدونی که درکت میکنم ... میدونی که تجربه های تلخ و شیرین مشابه زیاد دارم ... و ببخش اگر اونطور که باید کنارت نبودم !!!


یادته بهت گفتم ، هر تلخی ای به این معنیه که یه چیزی قراره بیاد و شیرینش کنه ... دست کمش نگیر ... منتظرش باش ...


هوووم ... و محکم باش ، و همونطور که همیشه بودی ، بجنگ ... یادته که ؟ «جنگی که مطمئنی توش پیروز نمیشی رو حداقل واگذار نکن ... بذار نبرد پایاپای ادامه داشته باشه ! »



پ.ن1: خودت که میدونی کلمه رفیق پیش من ارزشش از دوست و همراه و برادر و الخ ... بیشتره !!


پ.ن2: نه یعنی واقعا اینقدر مسخره است دنیا ؟ :دی