سرشکستگی ...

سالها بود همونطور که نوشتن رو فراموش کرده بودم، خوندن رو هم از دست داده بودم. امروز راستش، داشتم وبلاگ آرمینا رو میخوندم، و جایی در بین نوشته های مثل همیشه شیرینش، عبارت «7-8 سال» چشمم رو گرفت. مبهوت شدم، به فکر فرو رفتم. به فکر اینکه 7-8 سال گذشته چطور بر من گذشت.  که چقدر زمان برای التیام یک درد لازمه، یا برای تسکین ؟ در بین تمام روزهای این 7-8 سال، که وقتی به اونها نگاه می کنم، بی اندازه عجیب به نظر می رسند، تمام آنچه گذشت برای التیام یافتن بود. زیاد برایم مهم نیست اشک هایی که ریخته شد، انتخاب های اشتباهی که صورت گرفت، زیاد ناراحت کننده نیست که خودم را به کلی از دست دادم، گم کردم و در اقیانوس بی کران زمان مستحیل شدم، ناراحت کننده نیست که سالها طول کشید تا خودم را دوباره پیدا کنم، اما چیزی که دردناک است، امروز است، اینکه وقتی دوباره خودم را پیدا کردم، دقیقا در همان نقطه اول بودم. این دردناکترین درکی است که آدم می تواند یک روز به آن برسد. و منکر تمام تجربه هایی که در این مسیر طولانی عجیب و غریب کسب کردم نیستم، منکر این نیستم که «دلیل» اینکه توانستم در نهایت خودم را بازیابم، همه آنچه بود که در این 7-8 سال گذشت. ولی راستش این است که به قول ژان پل سارتر : «آدم کافیست در آینه به خود نگاه کند: هر روز شباهتش به جنازه بیشتر می شود. این است نتیجه همه تجربه اش !»


یکبار گفتم، نوشتن تسکین می دهد، اما درمان نمی کند. اما حقیقتا تسکین ناکافی است و درمان ناممکن. و در ورای همه، درد ناگزیر !! پس چرا می نویسم ؟ چون همه ما در همه زندگی، در جبر مطلقی از اختیار کردن «بد» دربرابر «بدتر» قرار داریم، و من دوست ندارم مثل خیلی از لحظات 7-8 سال گذشته، تسلیم بدتر شده باشم. باید تمام انتخاب های اشتباه را اصلاح کنم. من مینویسم، تا فراموش کنم ... سرشکستگی ام را ...



پ.ن: حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد / همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم

نقل قول هایی از ژان پل سارتر

«این زمان است، زمان تماما برهنه! آهسته بوجود می آید، ما را در انتظار می گذارد، و هنگامی که آمد دلمان آشوب می شود، زیرا متوجه می شویم که از مدتها پیش آنجا بوده است.»

(تهوع / سارتر)


« چه اهمیتی دارد در روی زمین درباره تو چه فکر می کنند ؟ فراموشش کن ! همه آدم های روی زمین هم می میرند، پس چه اهمیتی دارد درباره تو چه فکری می کنند؟»

(دوزخ / سارتر)


«هستی حافظه ندارد. از محو شده ها هیچ چیز بر جای نمی گذارد، حتی یک خاطره. وجود همه جا هست، تا بی نهایت، بیش از حد، برای همیشه و در همه جا. وجود با هیچ چیز غیر از وجود محدود نمی شود.»

(نهوع / سارتر)



یادداشتی بر نمایشنامه «دوزخ» اثر ژان پل سارتر

«چه اهمیتی داره که روی زمین درباره تو چی فکر میکنن ؟ فراموشش کن؛ همه آدم های روی زمین هم می میرن. اصلا چه اهمیتی داره که  کسی درباره تو چی فکر میکنه ؟»


زندگی بشر در اجتماع، که نه حاصل تکامل زیستی، بلکه یک انتخاب جمعی و خودآگاه توسط انسان متفکر (Homo Sapiens) در جهت تضمین بقا بوده است، یک شمشیر دولبه است. نمایشنامه «درب های بسته» (Huis Clos) که در فارسی با عنوان «دوزخ» ترجمه شده است، یکی از جذابترین نگاشته های روشنفکر و فیلسوف فرانسوی، ژان پل سارتر، است که به این پدیده می پردازد.



 

ادامه مطلب ...

ده سالگی

باورش سخت می نماید که از روزی که این وبلاگ را شروع کردم، ده سال گذشته باشد. وقتی احساسات ده سال خودت را ورق می زنی، وقتی چیزی را که اولین بار ده سال پیش بنا گذاشتی نگاه می کنی، احساس پیری کردن اجتناب ناپذیر است. ده سال در اینجا نوشتم، اول تحت نام «پر سیمرغ بسوزیم ... »، به دنبال یافتن راه نجاتی بودم و سیمرغ خردمندی که راهبرم باشد، و درگیر و دار این تقلا بود که حرف ها زیادی برای گفتن داشتم، و نام اینجا شد : «شوق فریاد». سالیانی بعد، نه شوق فریادی ماند و نه راه نجاتی متصور بود و تنها در «منجلاب سکوت» دست و پا می زدم، و اینجا هم منجلاب سکوت من شد، نه تنها بوسیله نام وبلاگ، بلکه سه سال از این ده سال، سه سال گذشته، در سکوت مطلق گذشت ... حرفی نبود برای گفتن، چون منی نمانده بود برای نوشتن ...

اما همانطور که روزهای بد می روند و روزهای خوب می آیند، و شعر های حزین می روند و سکوت های بی معنای شادکامانه می مانند، روزهای پریشانی و حیرانی هم دوباره باز خواهند گشت، و این کویر خشک سخن، با «نم ِ واژه» مترنم خواهد گشت.


این سه سال سکوت، همراه بود با خواندن فقط یک کتاب ! سه سال !! سه سال طول کشید تا کتاب تهوع سارتر رو از ابتدا تا انتها کامل بخونم. سه سالی که از عجیبترین، متفاوت‌ترین، و شاید مهمترین سال های زندگی من بود. سه سال ، که در اون سهراب شاعر، کتابخوان و بشردوست، انگار خاموش شده بود. سه سال که تمام آنچه که «هویت» من حساب میشد، در پشت دیوار های بلند و محکم ناخودآگاهم محصور شده بود تا خودآگاهم، به درگیری ها و مکاشفات فلسفی ای بپردازه که به طرزی غریب درگیرش بودم. و البته شخصیت اجتماعیم، تجربیات جدیدی کسب بکنه، که هنوز هم معتقدم خیلی اساسی تر از اون چیزیه که خودم برای خودم برنامه ریزی کرده بودم.

سه سال تمام من تماما غرق تهوع بودم، و انگار سرنوشت این کتاب را نگهداشته بود تا با هر گام که در این تهوع جلوتر می روم و بیشتر آن را حس میکنم، آن درصد تهوع آور پیشرفت در متن کتاب هم بیشتر بشود. تا حزن انگیز سال 96 که سرانجام «تهوع» را، درست مثل روکانتن، به عنوان بخش جدایی ناپذیر زندگی پذیرفتم ... و درست اینجا جایی بود که کتاب تمام شد.


در واقع باید بگویم :

" تهوع رهایم نکرده و فکر هم نمی کنم که به زودی رهایم کند. ولی بیش از این مجبور به تحمل آن نیستم، دیگر نوعی بیماری یا یک بحران گذرا نیست: خویشتن من است !!!"

(تهوع، ژان پل سارتر، ص 262)


علیرغم تمام بی اعتقادی ام به مسائل ماورایی، کیهان به طرز عجیبی با من و زندگی من و حضور این کتاب بازی ماهرانه ای کرده بود. سه سال گذشت، و تازه رسیدم به جایی که شاید، باید سه سال پیش می بودم ... و دفتر دیگری – و شاید نه چندان جدیدی – در زندگی من گشوده شد ... دفتر دیگری که یک نام تازه برای این استراحتگاه می طلبد: «نم واژه» ... اما نه چندان جدید که بخواهد مکان دیگری را، برای تراوشات گاه و بیگاه ذهن بیمار من بکارگیرد ...


پس از سه سال که کل زندگی ام در حالت توقف قرار داشت، دوباره شروع می کنم ...



پی نوشت : فراموش نخواهم کرد ...


آهنگ پست : Unforgiven III / Metallica

هفت سال گذشت ...


امروز هفتمین سالگرد تاسیس این وبلاگه ... و آخرین سالگردش ...


هفت سال زندگیمو اینجا ثبت کردم و با اینجا گذروندم ، و حالا میخوام باهاش خداحافظی کنم ... سخته، ولی لازمه !!

تقریبا دیگه کسی هم اینجا رو نمیخونه.



در ادامه مطلب، خلاصه ای از اونچه در هفت سال گذشته بر اینجا گذشت رو میخونید

 



از آموزش - 24 دی 86

 

آموزگار بد ٬ گفتار را تباه می کند  و با بدآموزی خویش خرد زندگی را از اینکه با منش نیک توانگر گردد و ارج و شکوه یابد باز می دارد.

ای مزدا !

تو مارا آموزگار منش نیک باش !



از ×- 28 بهمن 86

 

آسمان ابر گرفت ٬ اشک ز مهتاب افتاد / گویی از چشم همه خلق خدا خواب افتاد

وقت آغاز اذان قصه او پایان یافت / قصه چشمه چشم است که بی تاب افتاد

این شعر رو در سوگ مادرم گفتم !




از هیچکس حرفی نزد - 14 مرداد 87

 

شاپرک بر روی دیواری نشست

آسمان بی رنگ بود

جای گل های شقایق تنگ بود

داس خونینی رخ گل را شکافت

هیچکس حرفی نزد ...

 

 

هیچکس حرفی نزد ، افسوس ، آه

آن کتاب آسمانی حقه بود ...

آسمان های نهانی حقه بود ...

دست های مهربانی حقه بود ...

آن شهادت های آنی حقه بود ...

زندگی جاودانی حقه بود ...

منبر شهوت چرانی حقه بود ...

هر نمادی و نشانی حقه بود ...

بیشتر از هر زمانی حقه بود ...

حقه عقل و درک این مردم ربود ...

هیچکس حرفی نزد ...




از نامه ای به خدا - 25 شهریور 87

 

... و من امروز در حضور تو هستم ، با دلی که از تو جداست ! و امروز روز محشر است ! میبینی ؟ دست های من میگویند چندین بار برای خدایی که نیست کمک کرده اند! چشمانم میگویند چندین بار به آیه های آن فرستاده دروغین نگریسته اند ! پیشانی ام خدا ! او فریاد میزند که چندین بار با یاد تو به سردی مهر ساییده شده و تو نبودی .... میبینی ؟ من گناه نکرده ام !

 

اما اعضای تو چه میگویند ؟ چشمانت میگویند چندین بار گرسنه ای بر زمین خاکی ات دیدی و روزی اش نرساندی ! دست هایت به پشتیبانی ناعادلان مال اندوز شهادت میدهند و به فرستادن رنج ها بر سر گرسنگان مظلوم ! میبینی ؟ گوش هایت به شنیدن صدای فریاد کمک خواه مردمانی گواهی میدهند که هیچیک دست محبتی بر سرشان ننشست ! و پیشانی ات ، پیشانی ات به سایش بی دریغ بر بالشت های آن عرش الهی گواهی میدهند ! و تو خواب بودی ...



از  خرد - 15 مهر 87

 

»یک اندیشه است که سخت مرا گرفتار ساخته ، خرد رساندنی نیست ! خردی که خردمند میکوشد به دیگران برساند ، بی بها و بی ارج و دیوانه نماست !

...

دانش را میتوان به دیگری رساند ؛ اما خرد را نمیتوان . «

·         هرمان هسه



از  حسرت - 10 آذر 87

 

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه میکنی : وقت رفتن است ...

             باز هم همان حکایت همیشگی !

 

پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود ...

 

آی ...

دریغ و حسرت همیشگی !

 

ناگهان

     چقدر زود ...

                  دیر میشود !

 

 

·         )زنده یاد قیصر امین پور)



از  نوستالژی - 11 اردیبهشت 88

 

نوستالژی یعنی دستایی که بوی لیمو میداد ! یعنی سردی اون دستا وقتی دارن چشمک رو با چسب میبندن ! (مشکل تنبلی چشم و اینا) ... دستایی که حاضرم همه دنیام رو بدم تا دوباره لمسشون کنم !

 

نوستالژی یعنی هر روز صبح بیدار شدن با صدای گرم و میردونه ای که میگه « صبح بخیر ، آقازاده عزیز ! »



از  محو و مات - 25 خرداد 88

 

گفته بودی که : « چرا محو تماشای منی ؟

وآنچنان مات که یکدم ، مژه بر هم نزنی ؟ «

 

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود :

ناز چشم تو ، به قدر ، مژه بر هم زدنی ... !

 

·         فریدون مشیری




از  Wish you were here - ششم مرداد 88

 

How I wish, how I wish you were here.

We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year

Running over the same old ground

What have we found ? the same old fears

Wish you were here



از سنگ قبر آرزو - 15 آذر 88

 

ضمیمه : من عاشق نیستم ، احمقم ! حماقت صداقت میاره ، صداقت عشق ! پس من اول عاشق نبودم و بعد دیوانه اون بشم ! اول دیوانه بودم بعد عاشق اون شدم ! پس من عاشق نیستم ، احمقم !



از  سریعترین ماهیت هستی - 9 خرداد 89

 

گاهی چقدر سخت است، آدم بَده‌ی داستان بودن، در حالی که نمیدانی حتی کی و چطور وارد داستان شده ای ...

 

آی آدمها ... E=mc^2 تان برای خودتان، اشک های من چه شد ؟

 

من که دیوانه زادم و دیوانه زیستم ... آی آدمها، شما را به خدا بگذارید دیوانه بمیرم ...

 

یکی میگفت نور سریع ترین ماهیت هستی است ...

                                               برادرم، پس زمان چی است ؟



از برای با تو نبودن – 30 خرداد 89

 

تو آن کسی که ز دنیا فرار میخواهی / برای بی قراری دریا، قرار میخواهی

 

بسان این دل خسته ستاره میچینی / چنان دو چشم منی ، انتظار میخواهی

 

چُنان منی و غیر همه ، که یار میطلبند / برای با تو نبودن تو، یار میخواهی !



از   ساده - 4 شهریور 89

 

پ.ن6: من ، نیاز به وقت، شناخت و خیلی چیزای دیگه دارم ... من ... خسته ام از اینکه مجبور باشم تصمیم بگیرم همیشه ! من، حالم خوبه ! ولی من، با تو بهترم ...



از  In the sweet memory of black wraped boys 

8 آبان 89

 

کسخلان کلاس ...

 

تا نیمه راه برو ، بی توجه به هیتلر برگرد ...

 

کسخلان کلاس ...



از   آی عشق - 18 آبان 89

 

همه لرزش دست و دلم از آن بود

                   که عشق پناهی گردد

پروازی نه،گریزگاهی گردد ...

 

آی عشق ...

            آی عشق ...

                        چهره آبی ات پیدا نیست ...

 

 

و خنکای مرهمی بر شعله زخمی

                   نه شور شعله بر سرمای درون

 

آی عشق ...

          آی عشق ...

                     چهره سرخت پیدا نیست ...



از    مارا بس بخدا ... ! - 16 مرداد 90

 

یه جا نوشته بود :

دیر هنگامی ست که جانوری در درونم می لولد.
………………..
نفس که می کشم بغض می کارد در گلویم،
………………..
فکر که می کنم درد می پاشد در خیالم،
………………..
راه که می روم می رقصد در وجودم،
………………..
نگاه که می کنم می ریند بر امیدم،
………………..
حرف که می زنم می گیرد صدایم،
………………..
خواب که می روم گه می زند به رویایم.

نامش « خاطرهء تو» ست
………….. …………..
و تنها چاره،
……………. …………………….
بیرون کشیدن و کشتنش…



از     یاد - 27 آبان 90

 

هوا مرا به یاد تو می اندازد ... و خنده های نخودی هر بنی بشری مرا می برد به آن روز های «هوا را از من بگیر، خنده ات را نه ... ! » ...شعر مرا به یاد صدای تو می اندازد ... صدای تو مرا درون «کوچه !» می برد ، در عمق «حذر از عشق ندانم، نتوانم ... »



از     جوراب  -  14 بهمن 90

 

پ.ن: نیلوفر راست میگه، گاهی میشه مشروب رو بهانه کرد واسه گفتن ... قضیه مستی و راستی قضیه درصد الکل نیست، قضیه دل خونه !



از     وجود بر ماهیت مقدم است  -  14 اسفند 90

 

... بعد اونوقت از کجا معلوم که همش به خاطر هوای هوس انگیز یه روز بهاری نبوده باشه ... ؟



از     چند اپیزودی - 17 اسفند 90

 

دیالوگ :

« گفتم : " کاتولیک ها مرا عصبانی می کنند، چون آنها انسان هایی غیرمنصف هستند."

با خنده از من پرسید : " و شما یک پروتستان هستید ؟ "

_ " نه، آنها با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه حال مرا بهم می زنند."

در حالی که هنوز می خندید پرسید : " و خداناباور ها چطور ؟ "

_ " آنها حوصله ام را سر می برند، چون فقط درباره خدا صحبت می کنند."

_ " اصلا بگو ببینم، خود شما چه کسی هستید ؟ "

_ " من فقط یک دلقک ساده هستم..." »

  • (عقاید یک دلقک / هانریش بُل )

از  زاویه دید - 2 اردیبهشت 91


بعد فکر کردم توی زندگی ما، همه چیز همینطوره ... رویاها، ارزش ها، هدف ها، ترس ها، حتی لذت ها و محنت هامون ...

کم کم بزرگ میشیم و توی مسیر زندگی جلو میریم، قدمون بلند میشه، زاویه دیدمون عوض میشه و با نگاه جدیدمون، ممکنه ترس ها دیگه وجود نداشته باشن، رویاها احمقانه باشن، ارزش های غلط باشن، هدف ها خوار و بی ارزش باشن ، حتی ممکنه لذت ها همگی در حکم محنت باشن ...


از x - 10 تیر 91


« شیوه زندگی این است که تصمیمات را به افرادی که همیشه در تردید هستند تحمیل می کند.»

  • (نلسون ماندلا، راه دشوار آزادی«کتاب خاطرات»)



از  Lonliness - 22 تیر 91


مشکل من این است که متنفر نیستم ... تنهایی من به دنبال همین اشتباهات رقم می‌خورد ... به دنبال آرام و ساکت بودنم ... اینکه بیشتر گوش میکنم تا حرف بزنم ... اینکه شوخی های متفکرانه میکنم و ترجیح میدهم با دوستانم بروم در یک کافه بنشینم و یک فنجان قهوه فرانسه بخورم و ظرف شکر را درونش خالی کنم ، به جای اینکه بروم در مهمانی ها و پارتی ها برقصم و در خیابان با ماشین ترمز دستی بکشم ...

یا شاید هم همه اینها خیالات من است ... کدام طبع شاعرانه ؟ کدام نگاه فلسفی ؟ کدام قهوه فرانسوی ؟ آخرین بار آیس کافی خوردم ... آیس کافی خوردم چون دنیایم یخ زده است ؟ یا دنیایم یخ زده است چون آیس کافی میخورم ؟



 از شرکت واحد اتوبوسرانی اصفهان و حومه - 10 مهر 91


وقتی کارت اتوبوست رو که دو ماه شارژش نمیکردی رو میزنی توی اتوبوس « تقچی- دروازه شیراز» و بوق « موجودی کافی نیست » به صدا در میاد ، این یعنی تو باختی ... !!!



از  آنچه حسرت دیروز است - 22 اسفند 91


از همین فردا شروع میکنم ، شروع میکنم که اون چیزی بشم که میخوام باشم ! نه اون چیزی که ازم انتظار میره باشم ، نه حتی اون کسی که باید باشم ... اون چیزی که میخوام باشم!  اون چیزی که باید میبودم و نبودم و عمرمو تلف کردم ... بهترین سالای نوجوانیم سر خودم رو شیره مالیدم ... اون سالا رو نابود کردم ولی از فردا زندگیمو درست میکنم ... به اون سبکی که واقعا بهش تعلق دارم ...



از  از کلام بزرگان - 26 خرداد 92


« انقلاب واقعی، انقلابی است که در آن آخرین پادشاه با روده های آخرین «روحانی» به دار آویخته شود. »

  • آناتول فرانتس

از   فردا - 21 اسفند 92


« یک کلمه کوچک ولی داستانی بس بزرگ از هزاران امید و آرزو های انسانی. راستی اگر فردایی نبود شب که به انتظار آن صبح روشن سر بر بالش میگذاردیم، به چه دلخوش بودیم ؟!؟ آن کس که فردایی ندارد مرده است. اگر زندگی با امروز به پایان رسد، دنیای ما پر از رنج و ناکامی است. این فرداست که چون لذتش هنوز درک نشده است شادی بخش جلوه می کند. آری با امید فرداست که آدمی زندگی می کند. فردایی که فردای دیگری در دنبال دارد و عالم وجود را با دور و تسلسل خود به لایتناهی می کشاند.»

  • (روح الله خالقی ، سرگذشت موسیقی ایران)

از   تو را نادیدن ما غم نباشد - 4 شهریور 93


راستی هیچگاه برای ماندن ها مرثیه گرفته ای ؟!؟


انسان کُش است ...


راستی هرگز وقتی همه بودن ها با هم به شاد بودن می رسند، بی هم بودن را تنها بوده ای ؟!؟


راستی هرگز لحظات بی تکرار را باخته ای ... ؟!؟


نباز، که جاودانگی را خواهی باخت ...